دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you

هر دقیقه سه شنبه ها معادل چندین دقیقه روزهای معمولی می گذره

دوست داشتم الان پشت پنجره کافی شاپ مورد علاقم..کنار شومینه نشسته بودم و فنجون قهوه رو توی دستم می چرخوندم و بوی قهوه داغ رو با تمام توان حس می کردم و زیر لب می خوندم ...

I've been alone with you inside my mind
And in my dreams I've kissed your lips a thousand times
I sometimes see you pass outside my door
Hello, is it me you're looking

و بعد دفترچه ممنوعه خودم رو باز می کردم و می نوشتم امروز سه شنبه ست و ...

I can see it in your eyes
I can see it in your smile
You're all I've ever wanted, (and) my arms are open wide
'Cause you know just what to say
And you know just what to do
And I want to tell you so much, I love you

کنار نوشتن تمام دلتنگی ها و حرفهام..چشم می چرخوندم و باز هم دیوار ها را نگاه

می کردم ...مثل همیشه انگار اولین باره که اینجا اومدم

magnify I long to see the sunlight in your hair
And tell you time and time again how much I care
Sometimes I feel my heart will overflow
Hello, I've just got to let you know

دوباره به همون تابلو دقیق می شدم و بازهم تکرار می کردم من این تابلو رو دوست دارم مثل هر بار هم ادامه می دادم نگاه جالبیه....

'Cause I wonder where you are
And I wonder what you do
Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you?
Tell me how to win your heart
For I haven't got a clue
But let me start by saying, I love you ...

 

در نظر آنان که پرواز را نمی فهمند

آروم می نشینی و فقط نگاهشون می کنی

نعجب می کنی اگر قرار دیدن تو بود پس چرا دو تایی نشستن کنار هم و برای هم از خاطرات دو تاییشون تعریف می کنن؟!!!!

سعی می کنی بر خلاف همیشه قهوه نیاری شاید دلت می خواد بهشون بفهمونی خیلی از دیدنشون خوشحال نیستی...

همه می دونن که تو قهوه خوب درست می کنی و فقط برای کسانی درست می کنی که دوستشون داری

چای می ریزی و می نشینی روی زمین...مثل همیشه تکیه می دی به دیوار و چشمهات رو می بندی و احساس می کنی روی زمین نشستن رو دوست داری ...چون بهت آرامش می ده

چشمهات رو باز می کنی می گی خوب دیگه چه خبر

انگار تازه یادشون افتاده اومدن دیدن تو

بهت لبخندمی زنن و می گن هیچی کار خوبه؟؟

می دونی با تمسخر می پرسن می دونی در نظر این افراد تنها چیزی که مهم نیست قابلیت های اجتماعی و فعالیت های مفیده...اگر بگی ای بد نیست و از مد امسال چه خبر بیشتر خوشحالشون می کنی...اما نه تو اینجوری نیستی لبخند می زنی و میگی کار کردن خوبه..خسته میشم اما لذت می برم...

نمی دونی کی بحث کشیده می شه به یکسری حرفهایی که تو حاضر نیستی حتی ۱ ثانیه با این دو نفر راجع بهشون صحبت کنی

این بار با صدای بلند و کمی عصبی شروع می کنی نظرت رو براشون توضیح دادن و فکر می کنی دیگه باید متوجه شده باشن که دیدگاه تو در این زمینه چی هست....

این بار با صدای بلند مستقیم تو چشمهاشون نگاه می کنی و می گی .....

وقتی می رن احساس می کنی تمام انرژی مثبتی که این چند وقت جمع کردی از بین رفت...

خسته ای سرت درد می کنه و عصبی شدی...دراز می کشی و می گی یه قهوه می خورم  عود روشن می کنی  و شمع می چینی و چشمهات رو می بندی..حس می کنی الان به یک صدای آروم نیاز داری

صدایی که آرومت کنه و بهت اطمینان بده و تو این صدا رو پیدا می کنی....