دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

روزی دوباره خورشید خواهد درخشید

می دانی این روزها می آیند تا به من نشان بدهند که زندگی هنوز هم حرفی برای گفتن در پس پرده دارد
آری پس پرده همان جا که من و تو می خواستیم دستمان را به آسانی درار کنیم و کنارش بزنیم.

این روزها عجیب دلم را خوش کرده ام به آینده روشنی که برای خودم ترسیم کرده ام.می گویند آنچه سرنوشت انسان را تعیین می کند شرایط زندگی او نیست بلکه تصمیم های اوست و زندگی آنگونه پیش می رود که تصور می کنی.

پس من هم آینده را به روشنی ترسیم کرده ام ، هر از گاهی با مداد پام کنی آبی روشن قسمتی را پاک می کنم و با مدادی خوش تراش و ظریف صحنه ای را اضافه می کنم.


می خواهم منفی بافی را کنار بگذارم.پس پرده را نورانی ببینم.

روزهایی در دوردست

گذشته هایم را ورق می زنم،
چشمانم را می بندم وآینده را تجسم می کنم:
من ، کتابهایم، فنجان قهوه و موسیقی آرامی که می خواند:

مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم شعله افکندی مرا دیوانه کردی
امشب چه با ناله
غم از هر دیده می بارد
دلم در سینه می نالد
مرا دیوانه کردی مرا دیوانه کردی
رفتی مرا تنها به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی مرا دیگر نخواهی
پیدا شدی باز هم تو در جام شراب من
از این حال خراب من
بگو دیگر چه خواهی بگو دیگر چه خواهی
اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم شوری و امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد دیگر به دنیا ندارد

هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم ز چشمت تو بار دگر
هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم ز چشمت تو بار دگر

اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم شوری و امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد دیگر به دنیا ندارد

هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم ز چشمت تو بار دگر
هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم ز چشمت تو بار دگر
اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم شوری و امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد دیگر به دنیا ندارد

باران و حرفهای ناگفته من

باران که می بارد، مست می شوم و بی اختیار.
سرم را از پنجره بیرون می کنم و با باران سخن می گویم
دخترکی از آن سوی پنجره اتاقش هاج و واج مرا نگاه می کند.با خودم می گویم گمان نکند من دیوانه ام.؟..
اما گمان هم کند، مگر دیوانه ها چه شان است؟اصلا مگر گمان یک دخترک ، آن هم از نوع غریبه اش باید برای من مهم باشد؟
باز مرا چه شده؟همیشه گمان دیگران برایم مهم بوده.... و این مرا می ترساند....
روشنای وجودم دستم را می گیرد و می گوید کاری را که دوست داری بکن و فراموش کن چشمهایی تو را می نگرد، تاریک اما چیز دیگری می گوید، صدایش را بالا می آورد و می گوید پنجره را ببند و سر جایت بنشین و باران را نگاه کن مانند او...
او؟؟؟؟؟؟اصلا برایم مهم نیست..پیشنهاد روشنا را دوست دارم
با پاهای برهنه به حیاط می روم و سرم را سوی آسمان بلند می کنم و می خندم.........چشمهایم را می بندم و هرچه می خواهم با باران می گویم.
چشمانم را که باز می کنم هنوز دحترک نگاهم می کند برایش دست تکان می دهم ...

سنگ صبور

تمام دیشب روشنا و تاریک درونم باهم می جنگیدند...
چند روزیست عجیب به جان هم افتاده اند و خواب را از چشمانم ربودند..
در نهایت برایشان قصه گفتم تا آرام گرفتند و من هم ساعتی خوابیدم
هر دو را در آغوش کشیدم و برایشان خواندم: در زمانهای قدیم سنگی بود به اسم سنگ صبور......دخترک جلویش
نشست و گفت:سنگ صبور یا تو بترک یا دل من.....

قصه ای دوست داشتنی یادآور نوازشهای دوران خوش کودکی و عطر آغوش مادر بزرگ ......

پشت سر یا پیش رو؟

آرام صدایم می زند، نامم را می خواند ،حضورش آنقدر ملموس نیست که صدایش را به وضوح بشنوم ،تنها در میان همهمه اطرافم،نامم را می شنوم، بر می گردم ،با ابروهایی در هم کشیده و نگاهی سرشار از سرزنش، سرم را پایین می اندازم ،دوباره که نگاه می کنم تنها حضور مبهمش را که می رود تا در روشنایی ناپدید شود می بینم....
روشنای درونم صدایم می زند: دختر پاییز...لبخند بزن ،گامهایش را دنبال کن
صدای تاریک درونم را می شنوم : در آن روشنایی جایی را نخواهی یافت،برگرد پشت سرت را بنگر
دیگر تنها صدای مبهم روشنا و تاریک را می شنوم ،برای هم خط و نشان می کشند،بی توجه به حضورشان چشمهایم را می بندم
درون قلبم لرزه ای حس می کنم ، نگاهم را به روشنایی می دوزم و گام بر می دارم

زیر لب می خوانم:

این منم آغاز.........

پ.ن. فکر می کنم باید این رو بگم که اصلا منظور من فرد نیست.( من درارتباط با رابطه 2 نفره صحبت نکردم)کسی که در بالا بهش اشاره کردم بالاتر از یک شخصه....(شاید یک باور)