دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

باز هم نیک و بد

امان از این نیک و بد درونم که باز هم به جان هم افتاده اند و نصفه شبی مرا بی خواب و پریشان کرده اند
از این همه کشمکش های درونی خسته ام و خسته تز از نیازی که گاه بی نیازی ست و گاه اوج تمنا

نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی

افسوس کمی دیر فهمیدم زندگی را نباید خیلی جدی گرفت....
افسوس که تو رفته بودی و من فمیدم نباید به هیچ چیز اعتماد کنم
افسوس
افسوس.....................

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

راه می روی و دور خودت هزار چرخ می زنی،نمی دانی چگونه امشب را تا صبح باید بگذرانی،عصر از خواب با صدای اذان پریدی و باز هم مثل همیشه احساس کردی صدای قرآن و اذان برای مراسم مرگ کسی ست و چند ثانیه حتی نفس هم نکشیدی.....

راه می روی و هزار چرخ دور خودت می زنی و فکر می کنی ،عصر قهوه را جور دیگری درست کردی،طعم همیشه را نمی داد مثل همیشه با نوشیدنش در اوج آسمان چرخ نزدی

راه می روی و هزار چرخ می زنی و فکر می کنی،چقدر با دیگران غریبگی می کنی،حوصله مهما نی های شلوغ را نداری،دوست داری ساعت ها قدم بزنی یا جایی بشینی و چیزی بنوشی،فکر می کنی شاید بهتر است مهما نی آخر هفته را کنسل کنی و وان را پر از آب کنی و دراز بکشی و چشمانت را ببندی و تو باشی و تو

راه می روی و هزار و یکمین چرخ را هم می زنی و با خود فکر می کنی دوست داری چه کنی؟کنار آلبوم عکسهای تازه چاپ شده می نشینی و تمام دورت را می کنی پر از عکس،یک مورد مشترک توجهت را جلب می کند: لبخندی از ته دل در تمام عکسها... این ژست را خیلی دوست داری که یک ردیف از دندانهایت در عکس معلوم باشد و گردی صورتت مشخص تر... تو می خندی،حرف می زنی ،می خندانی در جمعی اما......فقط خودت می دانی وقتی می خندیدی به چه فکر می کردی...یادت می آید همان لحظه داشتی می گفتی بس است دیگر می خواهم چشمانم را ببندم و تنها باشم، می خواهم دستانم را دراز کنم کسی هست که دستانم را بگیرد؟؟؟

این بار نه راه می روی و نه چرخ می زنی،فقط و فقط چشمانت را بسته ای و فکر می کنی چقدر به حرف دلت گوش داده ای و دستش را گرفته ای و هر جا که خواسته برده ای و گردانده ای....احساس می کنی بیش از حد به میلش بودی دیگر حرفت را نمی خواند...


این بار چشمانت باز است و عصبانی خیره می شوی به عکسها و می گویی لعنتی نخند..... خودت باش...

به دنیا بگویید بایستد...

من ایستاده ام یا زمان ؟؟؟
چرا من همانم که بودم و زندگی همان است که بود؟؟؟؟؟؟
من گام بر نمی دارم یا زمین سخت و سفت ؟؟؟
من این همه آشفته ام یا هوا آشوب به پا کرده؟؟؟
من بارانیم یا خیسی گونه هایم از آسمان است؟؟؟؟
من دلم تنگ است یا این همه غریبگی از جای دیگری ست؟؟؟؟
به هر حال امشب عجیب منم و من...

من مادر

دختری با مو های فرفری که دور شون هاش ریخته شده و با یک تل مشکی رنگ نازک جلوب موهاش رو ازروی ‏صورتش کنار زده،تند تند حرکت می کنه و ظرف های نشسته رو جمع می کنه و با دقت زیادی آنها رو اول تمیز ‏می کنه و بعد هم می شو ره و همراه با شستن و آب کشیدن ظرفها زیر لب می خونه :شب که از راه می رسه ‏غربتم باهاش می یاد از تو کوچه های شب باز صدای پاش می یاد
بعد از اینکه ظرف ها رو شست ،تمام آشپز خونه رو تمیز می کنه روی کابینت ها رو با وسواس پاک می کنه و ‏دستمال می کشه،گاز رو پاک می کنه و زمین رو جارو و طی می زنه
چای یا قهوه رو توی فنجون های مخصوص هر نفر می ریزه و کنار چای یا قهوه بیسکو ییت یا شیرینی هم
‏ می گذراه و چراغ ها رو خاموش می کنه و وارد سالن می شه،دستهاش رو بهم می ماله و با کرم مرطوب می کنه ‏و چندین بار دستهاش رو بهم فشار می ده و بو می کنه و لبخند می زنه، موهاش رو از روی شو نه هاش جمع می ‏کنه و با کش بالای سرش جمع می کنه،کتاب یا مجله رو از روی میز بر می داره و زیر لب زمزمه کنان به اتاق ‏خودش می ره و آهنگی رو که دوست داره می خونه: به رهی دیدم برگ خزان پزمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا ‏بود....‏
دوباره که از اتاق بیرون می یاد هر چیزی که سر راهش باشه رو جمع و جور می کنه و نا خودآگاه در حال پاک ‏کردن و مرتب کردن تمام وسائل خونه ست و زمانی راحت روی تخت یا مبل اتاقش لم می ده که همه چیز سر ‏جای خودش باشه
و اگر کسی خونه باشه امکان نداره صداهایی رو نشنوه که می گن:‏
مثل سیمین شده تمام رفتارهاش،منظم،مرتب، با سلیقه ‏
به تصویر خودم تو آینه دقت بیشتری می کنم ،لبخند می زنم و از اینکه من با سیمین ،مادری که همیشه تحسینش ‏کردم مقایسه شده باشم لذت می برم.‏
این منم دختری که هر روز بیشتر از روز گذشته فرم مادر رو به خودش می گیره با تمام وسواس های اون،رفتار ‏ها،طرز فکرش،نگاه کردنش و حتی به گفته همه طرز راه رفتن و نشستنش
و من خوشحالم....

پ.ن. بوف کور عزیز نمی دونم چه جوری می تونم باهات ارتباط برقرار کنم آدرسی که برام گذاشتی گویا درست نیست.مرسی‏