دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

راه می روی و دور خودت هزار چرخ می زنی،نمی دانی چگونه امشب را تا صبح باید بگذرانی،عصر از خواب با صدای اذان پریدی و باز هم مثل همیشه احساس کردی صدای قرآن و اذان برای مراسم مرگ کسی ست و چند ثانیه حتی نفس هم نکشیدی.....

راه می روی و هزار چرخ دور خودت می زنی و فکر می کنی ،عصر قهوه را جور دیگری درست کردی،طعم همیشه را نمی داد مثل همیشه با نوشیدنش در اوج آسمان چرخ نزدی

راه می روی و هزار چرخ می زنی و فکر می کنی،چقدر با دیگران غریبگی می کنی،حوصله مهما نی های شلوغ را نداری،دوست داری ساعت ها قدم بزنی یا جایی بشینی و چیزی بنوشی،فکر می کنی شاید بهتر است مهما نی آخر هفته را کنسل کنی و وان را پر از آب کنی و دراز بکشی و چشمانت را ببندی و تو باشی و تو

راه می روی و هزار و یکمین چرخ را هم می زنی و با خود فکر می کنی دوست داری چه کنی؟کنار آلبوم عکسهای تازه چاپ شده می نشینی و تمام دورت را می کنی پر از عکس،یک مورد مشترک توجهت را جلب می کند: لبخندی از ته دل در تمام عکسها... این ژست را خیلی دوست داری که یک ردیف از دندانهایت در عکس معلوم باشد و گردی صورتت مشخص تر... تو می خندی،حرف می زنی ،می خندانی در جمعی اما......فقط خودت می دانی وقتی می خندیدی به چه فکر می کردی...یادت می آید همان لحظه داشتی می گفتی بس است دیگر می خواهم چشمانم را ببندم و تنها باشم، می خواهم دستانم را دراز کنم کسی هست که دستانم را بگیرد؟؟؟

این بار نه راه می روی و نه چرخ می زنی،فقط و فقط چشمانت را بسته ای و فکر می کنی چقدر به حرف دلت گوش داده ای و دستش را گرفته ای و هر جا که خواسته برده ای و گردانده ای....احساس می کنی بیش از حد به میلش بودی دیگر حرفت را نمی خواند...


این بار چشمانت باز است و عصبانی خیره می شوی به عکسها و می گویی لعنتی نخند..... خودت باش...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد