دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

Tango To Evora

با ریتم آهنگ آروم آروم با قایق روی دریاچه به حرکت در می آیم و نسیم ملایم به صورتم برخورد میکنه و موهام رو آروم و با ناز حرکت می ده
دستم رو دور گردنم می برم و آروم نوازش می کنم ،خدایا به خاطر پوست شفافم سپاس
موهام رو نوازش می کنم و روی شونه هام می ریزم....پروردگارا موهای زیبایم را سپاس
قایق میانه دریاچه ست و تمام اطرافم با آهنگ زمزمه می کنن لالا لالا لال الالا
دلم می خواد برقصم ،دستهام رو از هر سمت می کشم و خودم رو حرکت می دم مثل یه برگ که با وزش باد حرکت می کنه،یا ریتم آهنگ خودم رو حرکت می دم....پروردگارا ،بدن توانایم را سپاس.......
سرم رومی گردونم و با دیدن مناظر و حس کردن زیبایی ها سرم رو روبه آسمون بلند می کنم....پروردگارا چشمهای بینایم را سپاس........

چشمهام رو باز می کنم و با به یاد آوردن منظره ای که دیدم لبختند می زنم ،موزیک رو از ابتدا گوش می دم و همراهش می خونم.....

من پر از من بودنم...

من یاد گرفته ام تنها خودم را ببینم،تنها خودم....

می خواهم این روزها کمی بیشتر برای خودم قبل از خواب قصه بخوانم و کمی بیشتر صبحها کناره گوشم را نوازش کنم تا بیدار شوم........

این روزها من پر از من بودنم................................

دختری در انتظار پاییز.

چشمانم را بسته ام انتظار می کشم برای روزهای پاییزی تر،
گوش کن پاییز آرام آرام گام بر می دارد،گامهایش را خوب می شناسم ،اما من انتظار روزهایی را می کشم که صدای برگها را زیر گامهایم بشنوم و نم نم باران را روی گونه هایم و باد بوزد و من پرت شوم به روزهای پر از خاطره

این روزها نمی دانم در آستانه فصلی سردم یا فصلی گرم
نمی دانم گرمای درونم را باور کنم که گاه مانند آتشی زبانه می کشد و به جانم می افتد،یا سرمای دستانم را که سوزش تمام اندامم را به لرزه می اندازد....

این منم زنی تنها در آستانه پاییزی به رنگ خاطره

دیوار خاطرات...

تمام اتاق بوی تنت رو می ده.
همه جا پر شده از خاطرات دو نفره ای که زیبا ،بزرگ و منحصر به فرد بود.........
همه جا پر از رنگ چشمهای تو و رنگ حرفهات شده....
و من تنها میون این همه خاطره ،حتی نفس هم نمی تونم بکشم
چقدر گذشته و چقدر دیگه قراره بگذره که من بفهمم تو یه سایه بیشتر نبودی...
یه صفحه ار لا به لای یک کتاب بزرگ به اسم زندگی.......
باز پاییز و زمستون اومد و من رو برد به تمام خاطرات زیبایی که داشتشون مانع بزرگیه برای تجربه های جدید...
نمی دونم چرا امشب انقدر حال و هوای دلم گرفته و بارونیه

بازی آخر بانو...

از بیرون بر می گردم و هنوز لباس هام رو عووض نکرده فنجون قهوم رو پر می کنم وبا اون یکی دستم هم کتابی رو که سر شبی از شهر کتاب خریدم می گیروم دستم و شروع می کنم به خوندنش...
بازی آخر بانو،فنجون قهوه هنوز تو دستمه و لباسهام تنم که به خودم می یامو می بینم صفحه 49 کتابم

ساعت نزدیک 2 نیمه شبه و من در عرض 3-4 ساعت کتاب رو تموم کردم،مثل همیشه که ذهنم جایی دورتر از اتاق در حرکته کف زمین دراز می کشم و چشم می دوزم به سقف و می رم تو نقش گل بانو...

با خودم فکر می کنم توی دنیایی که همه سطحی نگرن و با متر خودشون انسانها رو اندازه می گیرن،زیاد دونستن آدمها بازتاب زیبایی نداره

یعد از مدتها خوندن یک رمان ،تنوع خوبی بود
ذهنم بدجوری درگیر خوندن کتابهایی بود که من گم شده رو بتونم درونشون پیدا کنم