عجیب بی خواب شده ام این چند شب اخیر.
نمی دانم چرا روزها و شب هایم جایشان را باهم عوض کرده اند.
سکوت شب همیشه برایم آرامش و تمرکز همراه داشته،وقتی همه خوابند ،تنها صدای قدمهای خودم را می شنوم،تنها بر روی کاناپه زرشکی رنگ لم می دهم و کتابی و گاه روزنامه ای ورق می زنم و با کانالها ور می روم..
چایی می نوشم و بدنمم را کش و قوس می دهم،بعد فکر می کنم زندگی تنهایی هم بدک نیست
عود قهوه می سوزانم و چراغها را خاموش می کنم و شمع روشن می کنم آنقدر شمع را نگاه می کنم ودردل می کنم و گاهی از حافظ و مولانا و مشیری و شاملو و فرخزاد می خوانم تا شمع از رو برود و من باشم و دیگر نمیتوان گفت تاریکی شب، بلکه تاریک روشنای صبح....
پرده را کنار می کشم و زل می زنم به آسمان، گاه شکایت می کنم از این همه بی خوابی و گاه صبح بخیر جانانه ای به خدا و آسمان و پرنده ها تحویل می هم ، منتظر می شوم تا کلاغها ،غار غارشان را شروع کنند و بعد گنجشک ها و بعد هم صدای ناله گربه ها.....
این زمان است که حس می کنم بدنم سست شده و می خواهم زیر پتو آرام گیرم.......
عجیب بی خواب شده ام