دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

یا بمان یا گذر کن...

خسته ام می دانی؟
می خواهم سالها همین حا بنشینم ،با من می مانی یا می خواهی گذر کنی؟

قصه و جای خالی مادربزرگ

با یکی بود و یکی نبود مادر بزرگها همیشه می پریدم و جایی نزدیک تر از بقیه نوه ها برای خودم می یافتم و زانوهایم را بغل می کردم و چشم می دوختم به دهان آنها و دل می دادم به قصه ها
از آن روزها ،سالها می گذرد ودیگر آنها نیسند که بخواهند ما را دورشان چمع کنند و قصه بخوانند
اما عجیب از آن روزها برایم باور مانده که تمام قصه های عالم با یکی بود و یکی نبود آغاز می شود و با همین پایان
می گیرد...
همیشه یکی هست و یکی نیست
و اونی که هست همیشه در فکر دیگری ست که نیست..........

باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم...

عجیب بی خواب شده ام این چند شب اخیر.
نمی دانم چرا روزها و شب هایم جایشان را باهم عوض کرده اند.
سکوت شب همیشه برایم آرامش و تمرکز همراه داشته،وقتی همه خوابند ،تنها صدای قدمهای خودم را می شنوم،تنها بر روی کاناپه زرشکی رنگ لم می دهم و کتابی و گاه روزنامه ای ورق می زنم و با کانالها ور می روم..
چایی می نوشم و بدنمم را کش و قوس می دهم،بعد فکر می کنم زندگی تنهایی هم بدک نیست
عود قهوه می سوزانم و چراغها را خاموش می کنم و شمع روشن می کنم آنقدر شمع را نگاه می کنم ودردل می کنم و گاهی از حافظ و مولانا و مشیری و شاملو و فرخزاد می خوانم تا شمع از رو برود و من باشم و دیگر نمیتوان گفت تاریکی شب، بلکه تاریک روشنای صبح....
پرده را کنار می کشم و زل می زنم به آسمان، گاه شکایت می کنم از این همه بی خوابی و گاه صبح بخیر جانانه ای به خدا و آسمان و پرنده ها تحویل می هم ، منتظر می شوم تا کلاغها ،غار غارشان را شروع کنند و بعد گنجشک ها و بعد هم صدای ناله گربه ها.....
این زمان است که حس می کنم بدنم سست شده و می خواهم زیر پتو آرام گیرم.......

عجیب بی خواب شده ام

افسوس ....

آنقدر روزهای دور را با حسرت به یاد آوردم که فراموش کردم از اکنون لذت ببرم...
مرا به خاطر تمام لحظه های شیرینی که کنارت با آه و حسرت گذراندم ببخش

کودک درون من....

دختر بچه بازیگوشی گاهی از درونم سرک می کشد، گاه آنچنان خودش را لوس می کند و به دنبال آغوشی برای لب ورچیدن و ناز کردن می گردد که خنده ام می گیرد گاه هم آنچنان سرکش و لجباز می شود که پا بر زمین می کوبد و گریه می کند و هیچ صدایی را نمی شنود...
امشب از آن شبها بود که هر دو رویش نمود کرده بودند و مرا گیج و بهت زده که چطور آرامش کنم....