-
یلدا....
شنبه 30 آذرماه سال 1387 11:09
یلدا همیشه من رو به یاد دختر بچه ای می ندازه که موهای سیاه مجعدش تا روی شونه هاش ریخته و با چشمهای درشت مشکیش لبخند می زنه و از این سمت به اون سمت راه می ره و عروسک خودش رو روی زمین می کشه دختری که همیشه توی رویاهام داشتم و اون رو یلدای مامان صدا زدم.... پاییز و زمستون رو همیشه دوست داشتم با اینکه از سرما بیزارم اما...
-
روزی که من و تو ما شدیم.........
یکشنبه 24 آذرماه سال 1387 13:11
استرس داشتم:دل تو دلم نبود و تقریباْ می تونم بگم تمام شب بیدار بودم و همش به این فکر می کردم که آیا تصمیم درست رو گرفتم....خوشحال بودم چون خواسته ی قلبیم بود اما تا حد زیادی سردرگم بودم وقتی اومد دنبالم تو چشمهاش خوشحالی و اضطراب رو دیدم: باهم خندیدیم با هم قرار گذاشتیم نگذاریم چیزی روزمون رو خراب کنه از پله ها که...
-
ما....
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 11:10
داریم پایه های زندگی رو محکم می کنیم........................ این روزها پرم از اشتیاقی عجیب همراه با ترس......................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آبانماه سال 1387 09:51
-
من و من
یکشنبه 12 آبانماه سال 1387 14:26
کاش یادم بمونه انقدر برای خیلی روزها و مراسم خاص از قبل برنامه ریزی نکنم کاش یادم بمونه در تمامی روزهایی که برای من مهمه باید یاد بگیرم خودم تنها هستم کاش یادم بمونه همه ی برنامه های جذابی که برای خودم می ریزم فقط و فقط باید خودم باشم و خودم کاش یادم باشه.............. هفته آینده به مناسبت اینکه دختر پاییز به دنیا می...
-
کمی صداقت با خودم..........
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 13:49
بچگی: - تو کوتاه بیا اشکال نداره بچه ست اون نمی فهمه تو عروسکت و بهش بده -ا ا تو که دختر بزرگی هستی اشکال نداره حالا تو باید احترام بگذاری نباید این رفتار و داشته باشی -چرا فلان جا اینکار و کردی نمی گی اون وقت بین تو و بچه های دیگه هیچ فرقی نیست کمی بزرگتر: -همه روی تو یه حساب دیگه باز می کنن همه می گن تو از همه ی هم...
-
کلاسیک
یکشنبه 5 آبانماه سال 1387 15:19
هوای ماه آبان یعنی این......................... از صبح با یه انرژی خاصی کار می کنم نشستم پشت میزم از پنجره اتاق منظره کوهها رو می بینم و فنجون قهوه یا چای رو که مرتب پر و خالی می شه رو لمس می کنم و از گرما و بوی مطبوعش لذت می برم عصر هم می خوام مسیر پارک وی تا ونک رو قدم بزنم و خودم رو به نوشیدن یک قهوه در کافه محبوبم...
-
باور کن حرفهام و باور کن
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 09:29
روبه روی من می نشینه و از روز مرگی هاش می گه; از دلشکستگی ها و دل خوشی هاش توی دود سیگار و بوی قهوه; لابه لای خاطرات اون من چند سال پیش رو می بینم ناخودآگاه تن صدام تغییر می کنه ;هیچ وقت نتونستم در مقابل ضعف و غصه های مردم بی خودی ناله و شیون کنم همیشه گوشه های ذهنم دنبال راهکار بودم; دنبال یک نیروی قوی برای از بین...
-
من به تو نه که به خودم بد کردم.....
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 15:20
روزهای گذشته در فکر ؛گاهی خشم؛ گاهی افسوس و گاهی نگرانی و زاری گذشت اما دیشب به این نتیجه رسیدم که من ضربه رو درست زمانی خوردم که پذیرا نبودم؛ همیشه نسبت به این روزها خوش بین بودم و هیچ وقت حتی یک نقطه کوچیک هم برای تیره و سیاه بودن برای خودم تعریف نکرده بودم این شد که بدجوری ریختم به هم؛ اما زمان هایی بوده که اتفاقات...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1387 09:48
سنگینی و تلخی حرفهای زده سنگینی نگاه نکرده پایان روز جهارشنبه من اشک بود و دلشکستگی................
-
آشفته ام
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 10:41
آرام باش و فقظ نظاره کن این رسم زندگی ست نه رسم تو..... *فردا ۴ بعد از ظهر یا همه چیز درست می شه یا همه چیز از پایه خراب می شه
-
حال و هوی دختر پاییری با شروع پاییز
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 11:05
دیدن بچه های مدرسه ای که کیف و کفش ها و لباسهاشون هنوز بوی نویی و تمیزی می ده... دیدن خنده هاشون و هجوم آوردنشون به بیرون از مدرسه وقتی مدرسه تموم می شه .... حس کردن خنک شدن های نیمه شب بوی پیچیده تو هوا همه و همه نشون می دن که پاییز دوست داشتنی من از راه رسیده گرچه خوب شروعش نکردم؛گرچه تمام دلتنگی ها و نیازهام رو با...
-
خسته ام
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 10:49
حس می کنم به استراحت احتیاج دارم: سرم سنگینه و چشمهام درست جایی رو نمی بینن دائم عصبی ام و می خوام با دیگران دعوا کنم صبح ها با دل درد ازخواب بیدار می شم و معمولاْ گیجم و نمی یدونم کجام خسته ام و نگران این روزها خسته ام خسته......................
-
این روزها.....
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 15:49
دلم برای تمامی دلتنگی هایم گرفته ........... این روزها تمامی لحظه هایم به فکر می گذرد..........
-
لحظه ها را با تو بودن........
شنبه 19 مردادماه سال 1387 09:56
امروز صبح که صدای زنگ ساعت بلند شد دلم می خواست داد بزنم نه......................... خدایا این هفته سریع تموم نشه.........
-
روزهایی که گذشت
شنبه 29 تیرماه سال 1387 09:37
سه روز بودن من و تو؛خاطراتی فقط برای من و تو می ارزید به تمام برنامه درس خوندنی که گذاشته بودم به قول تو یه روزی با خودمون می گیم یعنی .....؟ وای از اون روزی که همه ی عزیزامون نباشن و فقط خاطراتشون باشه اما عزیز ترینم خاطراتشون برامون انقدر زیبا هست که با خاطراتشون تا آخر عمرمون زندگی کنیم..... مرسی به خاطر بودنت
-
چقدر گیجم
سهشنبه 25 تیرماه سال 1387 09:43
شاید بهتر بود یه معذرت خواهی درستی می کردم و توضیح می دادم که اولین بار بود تو حیطه وظایف من همچین اتفاقی پیش می اومد؛شاید بهتر بود کاملاُ توضیح می دادم اصلاُ نمی دونم چرا نه من نه دیگران متوجه این موضوع نشدیم؛ اما هیچی نگفتم یعنی انقدر از دست خودم عصبانی شده بودم که هیچی نگفتم فقط اشتباه رو اصلاح کردم .... با خودم...
-
....
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 10:03
دلت می خواد فریاد بزنی اما انگار راه گلوت رو بستن؛دلت می خواد دست دکتر رو بگیری و بگی اینجا نه؛دستت رو بگذار درست اینجا آها همینه که داره منو داغون می کنه دلت می خواد داد بزنی بگی می دونی دکتر من خودم رو دوست نداشتم و ندارم؛من بلد نیستم به خودم احترام بگذارم؛آره همین قلب لعنتیه که درد می کنه همینه که داره منو اذیت می...
-
اعتراف
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 10:15
آروم آروم دارم کنارت بزرگ می شم ؛گاهی مثل یه بچه کوچیک و سرکش فقط لج می کنم و دهنم رو کج می کنم و هرچقدر می خوام نق می زنم و تو چقدر بزرگی که با چشمهای مهربونت فقط بهم نگاه می کنی و من از این همه خوبی و این همه غصه ای که تو نگات موج می زنه شرمنده می شم.... می دونم گاهی بی منطقم؛گاهی حتی خواسته هام هم معنا و مفهومی...
-
گمگشتگی
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1387 10:10
خوب می دونم که خودم نیاز دارم با کسی حرف بزنم و گریه کنم؛می دونم نیاز دارم کسی تمام حرفهام رو بشنوه و سکوت این همه مدتم رو بشکنه اما تا می خوام حرف بزنم هزاران هزار نگرانی و فکر ؛هزاران ملاحظه تو ذهنم می یاد و با خودم تکرار می کنم اگر اینجور بشه و اگر اون اتفاق بیفته چی فکر می کنم برای حرف زدن اول باید کلی توضیح بدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 خردادماه سال 1387 13:25
چشمهام رو می بندم و صدات رو می شنوم که بهم می گی دستهات رو بهم بده...ازم می خوای کنارت باشم تا آرومم کنی...نمی دونم چرا باهات لج می کنم چرابهت می گم نمی خوام باشی...در صورتی که توی دلم آرزو می کنم بیشتر اصرار کنی و منو با زور بکشونی سمت خودت گاهی فکر می کنم وقتی چیزی رو می خوام خیلی بداخلاق می شم نمی دونم چرا حرف نمی...
-
نفرین
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1387 11:57
خانوم ع.ف نمی دونم می تونی درک کنی یا نه که وقتی کسی این حرفهایی رو که من شنیدم بشنوه اونم از یک آدم مطمئن چه حالی می شه...می دونی بارها تو این چند سال اخیر حس کرده بودم اما باور نمی کردم من به این چیزها اعتقادی نداشتم...فکر می کردم این حرفها و کارها مال زمانیه که همه بی سواد بودن و تنها تفریحشون حرف زدن پشت سر خاله...
-
چراغ ها را من خاموش می کنم...چراغ ها رو من روشن می کنم
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1387 08:52
صبح ها اولین نفر از خواب بلند می شم و چراغ حال رو خاموش می کنم ..... بارها شده وقتی آب به صورتم می زنم و خودم رو توی آینه نگاه می کنم برای لحظه ای مات می شم و با خودم تکرار میکنم این منم توی آیینه؟ آروم سمت آشپزخونه می رم و برای خودم کافی درست می کنم و هر روز به مکالمات شب پیش فکر میکنم و گاهی لبخند می زنم و گاهی هم...
-
گریه کن گریه قشنگه.....
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1387 10:49
-دو روز اخیر عجیب بد خلق و گرفته ام... -هیچ بهانه قابل توجیهی در اطرافم نیست...فقط بی حوصله ام و دلم می خواد غر بزنم و عصبی باشم و مثل بچه ها پا بکوبم زمین و با هیچ کس حرف نزنم و از هیچ کس تعریفی نشنوم و فقط من باشم و من...دوست دارم بخوابم و چشمهام رو ببندم و فقط خواب هاب آروم ببینم -خواهری بعد از ۲-۳ ماه داره میاد و...
-
عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 11:40
تولدت یادم بود... از همون روز نه..از یک هفته قبل یادم بود می دونستم به چی فکر می کنی ..می دونستم چی تو ذهنته دلم می خواست مثل پارسال بهت زنگ می زدم و برات آهنگ تولد مبارک پخش می کردم و با اینکه می دونستم کسی تو بغلته برات آرزوی خوشبختی می کردم... امسال اما همه چیز فرق داشت...نه من اون دختر پاییزی سابقم و نه تو اون مرد...
-
....
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 11:28
این روزها خودم کاملاْ احساس می کنم هورمونهایم به نوعی اختلال پیدا کرده اند آن هم اساسی یک لحظه شاد و خندان و لحظه ای در اوج غم و نا امیدی تنها بدی های روزگار را می بینم نمی دانم می خواهم در آغوشت آرام بگیرم یا در آغوشت فریاد بزنم نمی دانم نیاز بودنت را با حس نخواستن لحظه ایت چگونه همسو سازم؟
-
تو بزن تا من برقصم
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 15:42
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن تو ای ناکام دل دیوانه.............. این روزها دلم می خواهد لای پنجره را باز بگذارم تا باد بوزد و گاه آرام و گاه آنچنان تند پرده ها را به رقص درآورد. این روزها دلم می خواهد دستانت را بگیرم و باهم با آوای درونمان آنچنان برقصیم که نه من نای حرف زدن داشته باشم نه تو این روزها دلم می خواهد...
-
خاطره
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 11:42
دوست داشتم خاطره داشته باشم...خاطره ای که هر وقت بهش فکر می کنم لبخند بزنم... دوست داشتم بین روزها ..یه روز متمایز داشته باشم که وقتی بهش فکر می کنم گونه هام سرخ بشه دلم خواست بین تمام آهنگ هایی که تو لیست مورد علاقه م هست به یکسری حساسیت بیشتری پیدا کنم و این اتفاق افتاد... از نیمه های شب بهش فکر می کردم که آیا زمانش...
-
کودکی هایم کجاست.............
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 11:38
یه دونه از بیسکوییت های مادر رو از بسته ش خارج می کنم و اول بو می کنم ناخودآگاه لبخندی به پهنای صورت می زنم و چشمهام رو می بندم....یاد روزهایی می افتم که بیسکوییت های مادر رو توی چایی یا شیر می ریختم و با قاشق می خوردم بیسکوییت رو آروم توی فنجون چایی می برم و می گذارم دهنم.....طعم خوش کودکی.... بک گراند کامپیوتر رو هر...
-
ماه من غصه نخور گریه پناه آدمهاست...........
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 22:06
دوست دارم با چادر نماز سفیدم راه برم ، سر سجاده بنشینم و اشک بریزم امشب از اون شبهاست که من دوست دارم گریه کنم، کاملاً بدون دلیل دوست دارم آسمون رو نگاه کنم و حس کنم خدا داره نگاهم می کنه و بهم لبخند می زنه امشب پر از نیاز شکستنم