صبح ها اولین نفر از خواب بلند می شم و چراغ حال رو خاموش می کنم .....
بارها شده وقتی آب به صورتم می زنم و خودم رو توی آینه نگاه می کنم برای لحظه ای مات می شم و با خودم تکرار میکنم این منم توی آیینه؟
آروم سمت آشپزخونه می رم و برای خودم کافی درست می کنم و هر روز به مکالمات شب پیش فکر میکنم و گاهی لبخند می زنم و گاهی هم با خودم قرار می گذارم که دیگه این کار یا اون کار رو نکنم....
لباس می پوشم و از خونه بیرون می یام چراغ های راه پله رو من خاموش می کنم...چراغ های سر در رو خاموش می کنم و از خونه می زنم بیرون...
آدمهای توی مسیر دیگه همه برام آشنان...به بعضی ها لبخند می زنم و نگاهم رو از بعضی ها می دزدم...
به ایستگاه سرویس می رسم و از دکه روزنامه فروشی روزنامه می خرم..هر روز همشهری و دنیای اقتصاد..روزهای شنبه هفته نامه سلامت...
تا زمانی که سرویس بیاد نگاهی به تیترها می کنم....
توی مسیر تا اداره سرم رو تکیه می دم به پنجره و خاطراتم رو مرور میکنم
این روزها زود می رسم...گاهی از آسانسور و گاهی از پله ها استفاده می کنم تا به طبقه ۸ برسم....
زودتر از همه می رسم و چراغها رو دونه دونه روشن می کنم تا سالن تیره و تاریک روشن بشه
کلید رو توی قفل در می پیچونم و روز شروع می شه............
سلام .
تنهایی بیشتر از همه توی نوشته هات موج می زنه . یه تنهایی دل نشین .
تنهایی . . .
روزمره گی قشنگی داری.