دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

آخرین روز کاری در سال ۱۳۸۶

بالاخره سال ۸۶ هم تموم شد....

بوی بهار رو دیگه کاملاْ به وضوح احساس می کنم....

برای رسیدن لحظه شنیدن دعای یا مقلب القلوب بی تابم

برای لحظه ای که همه دستها به اسمون بلند می شه و همه از خدا می خوان که امسال سال خوبی براشون باشه...سالی بدون مریضی...سلامتی...شادی...برکت

لحظه ای که همه همدیگرو در آغوش می کشن و با صدای بلند به هم تبریک می گن و برای هم آرزوی سلامتی می کنن

 

من منتظر لحظه ای هستم که کنار هفت سین همه بنشینیم و سال جدید رو با دلی پر از امید آغاز کنیم

 

نوروز پیشاپیش مبارک

کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی....

شب جمعه آخر سال....بوی حلوا و یاد آوری خاطرات

صحبت از غذا خوردن بود..از تویی که هنوز بقیه پشت میز ننشسته بودن بشقابت رو جمع

می کردی و می رفتی

صحبت از سکوت بود و توداری...اینکه تو هیچ وقت تودار نبودی و همیشه مامانی باید قبل از هر مراسمی بهت یادآوری می کرد که این حرف رو نزنی ها

صحبت از دقت زیاد بود ...اینکه تو همیشه حواست به همه چیز و همه کس بوده و تو محبت و توجه نظیر نداشتی

یاد بوی تنت افتادم...می دونی که من همیشه همه رو با بوی تنشون به خاطر می یارم....یاد خنده هات...یاد برق نگاهت...یاد دستهای پیرت که زمان رد زبری روشون انداخته بود اما با چه مهربونی در آغوشم می گرفت

یاد اون روزهایی که کنارم می نشستی و برام نقاشی می کشیدی و بهم می گفتی آدمک رو چه شکلی بکشم....

 

شب جمعه آخر سال...بوی حلوا و یادآوری خاطرات...

جلوی عکست نشستم و یاد لبهات افتادم که زیر لبهات یه خالکوبی بود و من همیشه

 می پرسیدم مامان بزرگ این چیه پایین لبت؟

یاد انگشترت  که همیشه تو دستت بود و وقتی دستهام رو تو دستت می گرفتی باهاش بازی

 می کردم...

یاد عطر تنت که هنوزم فقط کافی چشمهام رو ببندم تا بتونم به خاطر بیارمش

یاد زمانی افتادم که تو حیاط فرش پهن می کردی می شستی و چایی می ریختی و با مهربونی نگاه می کردی....

 

شب جمعه آخر سال...بوی حلوا و یادآوری خاطرات...

 

یادته همیشه وقتی می خوابیدی  رادیوت رو می ذاشتی بالای سرت و اخبار گوش می دادی؟

صبحهای زود پا می شدی و آروم آروم می رفتی وضو می گرفتی و زیر لب اذان می دادی و می یومدی نماز می خوندی و همیشه بعد از نمازت دستات رو می بردی و بالا و یکی یکی دعا می خوندی و من همیشه دوست داشت این کار و همراهت انجام بدم

یادته روزهای آخری که داشتی برای همیشه از پیشمون می رفتی سرت رو پای مامان بزرگ گذاشته بودی و می گفتی جواهر یکم نازم کن....

روزهایی که صندلیت رو می گذاشتی توی حیاط و روش می نشستی و عصا رو توی دستت سفت می گرفتی و نگران بودی که ما چیزیمون نشه و دائم می گفتی بچه ها مواظب باشین و صدای اعتراض ما که می گفتیم آقاجان....................

 

می گن شب جمعه آخر سال باید رفت سر خاک اموات و براشون فاتحه خوند

اما شماها که دورین...حتی خاکتونم دوره..

خیلی دلتنگم...گاهی حس می کنم کاش بودین ..کاش تو روزهای خوب می تونستم لبخندهاتون رو ببینم و تو روزهای بد آغوشتون رو

دلم تنگه...خیلی زیاد...

انقدر بغض دارم که نمی دونم چه جوری فریآد بزنم...حس غریبی دارم

 

بگو در شبهای تو چی می گذره

می دونم که روزهای پایانی ساله و کلی کار دارم

می دونم که رئیس و بقیه اعضای واحد نیستن و من باید خیلی از کارها رو انجام بدم

می دونم که تلفن واحد دائم زنگ می خوره و واحدهای دیگه جواب کارشون رو می خوان

اما با تمام اینهایی ...  فنجونم رو بر می دارم و یک قهوه برای خودم درست می کنم  کنار پنجره می ایستم و از منظره زیبای کوهها که از اتاق دیده می شه لذت می برم و با خودم می خونم

بگو در شبهای تو چی می گذره

بی من از شبهای تو کی می گذره

بی تو عمرم مثل آهنگ سکوت

توی لحظه های خالی می گذره

تو به میخونه نرو عزیز من

من تو دستهای تو پیمونه می شم

با همه مستی و آشفتگی هات
من برای تو یه میخونه می شم

به این قسمت که می رسم فنجون رو جلوی بینیم می گیرم و مست می شم از بوی قهوه و نفس عمیق می کشم و فکر می کنم

سال داره تموم می شه

سال ۸۶ با همه خوبی ها و بدی هاش

اتفاقات خوب زیاد افتاد اما در کنارش خیلی اتفاقات عجیب و بد هم برای من افتاد

بگو در شب های تو چی می گذره؟ بی من از شبهای تو کی می گذره؟


دیگه من با تو غریبه نیستم ،نفسهات محرم دستهای منه
می دونم که آشنا تر شده ای با همون من که تو من داد می زنه
تو به میخونه نرو عزیز من،من برات قصه مستها رو می گم
مثل رقاصه معبدها می شم
سر عشق بت پرست ها رو می گم

یه کمی از قهوه رو می نو شم و با خودم تکرار می کنم من در سال جدید دختر پاییزی متفاوتی خواهم بود

بگو در شب های تو چی می گذره؟ بی من از شبهای تو کی می گذره؟
من همون شاخه نباتم به خدا توی چشمهات من طناز و ببین
تو سکوتم که به عرفان می رسه غزل خواجه شیراز و ببین
تو به میخونه نرو عزیز من،من برات باده میشم جام میشم
لعبت بهشتی رباعیات،ساقی بزم های خیام میشم
بگو در شبهای تو چی می گذره،بی من از شبهای تو کی می گذره

 

بیشتر مثل یک قرارداد نا نوشته با خودم می مونه.....

بهار

زایش طبیعت آغاز شده

کاش من جدیدی هم از درون من زاده می شد...که بسی خسته ام از منی که درونم سرکشی می کند و خسته ام از فریادهایی که درونم شکسته می شوند.

 

زمزمه های دلنشین

از صبح صدایی توی گوشم زمزمه می کنه...

تحمل کن عزیز دل شکسته...

بانوی موسیقی و گل..اسطوره عاشق شدن تا من دوباره من بشم دوباره لبخندی بزن...

دلبرکم چیزی بگو...به من که از گریه پرم

..............................