دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی....

شب جمعه آخر سال....بوی حلوا و یاد آوری خاطرات

صحبت از غذا خوردن بود..از تویی که هنوز بقیه پشت میز ننشسته بودن بشقابت رو جمع

می کردی و می رفتی

صحبت از سکوت بود و توداری...اینکه تو هیچ وقت تودار نبودی و همیشه مامانی باید قبل از هر مراسمی بهت یادآوری می کرد که این حرف رو نزنی ها

صحبت از دقت زیاد بود ...اینکه تو همیشه حواست به همه چیز و همه کس بوده و تو محبت و توجه نظیر نداشتی

یاد بوی تنت افتادم...می دونی که من همیشه همه رو با بوی تنشون به خاطر می یارم....یاد خنده هات...یاد برق نگاهت...یاد دستهای پیرت که زمان رد زبری روشون انداخته بود اما با چه مهربونی در آغوشم می گرفت

یاد اون روزهایی که کنارم می نشستی و برام نقاشی می کشیدی و بهم می گفتی آدمک رو چه شکلی بکشم....

 

شب جمعه آخر سال...بوی حلوا و یادآوری خاطرات...

جلوی عکست نشستم و یاد لبهات افتادم که زیر لبهات یه خالکوبی بود و من همیشه

 می پرسیدم مامان بزرگ این چیه پایین لبت؟

یاد انگشترت  که همیشه تو دستت بود و وقتی دستهام رو تو دستت می گرفتی باهاش بازی

 می کردم...

یاد عطر تنت که هنوزم فقط کافی چشمهام رو ببندم تا بتونم به خاطر بیارمش

یاد زمانی افتادم که تو حیاط فرش پهن می کردی می شستی و چایی می ریختی و با مهربونی نگاه می کردی....

 

شب جمعه آخر سال...بوی حلوا و یادآوری خاطرات...

 

یادته همیشه وقتی می خوابیدی  رادیوت رو می ذاشتی بالای سرت و اخبار گوش می دادی؟

صبحهای زود پا می شدی و آروم آروم می رفتی وضو می گرفتی و زیر لب اذان می دادی و می یومدی نماز می خوندی و همیشه بعد از نمازت دستات رو می بردی و بالا و یکی یکی دعا می خوندی و من همیشه دوست داشت این کار و همراهت انجام بدم

یادته روزهای آخری که داشتی برای همیشه از پیشمون می رفتی سرت رو پای مامان بزرگ گذاشته بودی و می گفتی جواهر یکم نازم کن....

روزهایی که صندلیت رو می گذاشتی توی حیاط و روش می نشستی و عصا رو توی دستت سفت می گرفتی و نگران بودی که ما چیزیمون نشه و دائم می گفتی بچه ها مواظب باشین و صدای اعتراض ما که می گفتیم آقاجان....................

 

می گن شب جمعه آخر سال باید رفت سر خاک اموات و براشون فاتحه خوند

اما شماها که دورین...حتی خاکتونم دوره..

خیلی دلتنگم...گاهی حس می کنم کاش بودین ..کاش تو روزهای خوب می تونستم لبخندهاتون رو ببینم و تو روزهای بد آغوشتون رو

دلم تنگه...خیلی زیاد...

انقدر بغض دارم که نمی دونم چه جوری فریآد بزنم...حس غریبی دارم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد