زمان می برد تا باور کنم برای برنده شدن باید بر روی برخی احساسات پا بگذارم.....
من بودن زیادی گاهی برایم دشوار تمام می شود، اما گذشتن از این من نیز، برایم همتای مرگ است.
می خواهم برای تمامی خستگی هایم و تمامی نا آرامی هایم اشک بریزم....
شاید آنچنان که باید رسم جنگیدن را بلد نیستم
من تمامی لکه های نورانی کوچکی را که انتهای وجودم می دیدم ،گم کرده ام.....
برف که می بارد بیش از پبش به ستار بودن خداوند ایمان می آورم
این هوای برفی و زمینهای یکدست سفید مرا دعوت به هم آغوشی می کند برای غلتیدن درون این همه سفیدی و ساختن آدمکی دروغین
امروز عجیب آرومم و تو فکر شاید بد از چند روز عصبیی بودن و خسته بودن به یک خلاء رسیدم
این حس همیشه من رو می ترسونه چون می دونم بعدش باید منتظر یک انفجار درونی باشم...
کار دارم و توان تمرکز دیگه ندارم....
از پنجره اتاق اداره خیابون رو نگاه می کنم تاریکی شب و هزاران چراغ روشن، شهر من تو شب همیشه قشنگ تر بوده
من شب رو دوست دارم،سیاهی شب،نور مهتاب،حرکت ماشین ها ....
پ.ن. استادیوم مجهول متأسفانه من نمی تونم وبلگ شما رو باز کنم،مرتب ارور میده