امروز عجیب آرومم و تو فکر شاید بد از چند روز عصبیی بودن و خسته بودن به یک خلاء رسیدم
این حس همیشه من رو می ترسونه چون می دونم بعدش باید منتظر یک انفجار درونی باشم...
کار دارم و توان تمرکز دیگه ندارم....
از پنجره اتاق اداره خیابون رو نگاه می کنم تاریکی شب و هزاران چراغ روشن، شهر من تو شب همیشه قشنگ تر بوده
من شب رو دوست دارم،سیاهی شب،نور مهتاب،حرکت ماشین ها ....
پ.ن. استادیوم مجهول متأسفانه من نمی تونم وبلگ شما رو باز کنم،مرتب ارور میده
خوشحالم که اولین نظر این مطلبتو من می نو یسم.
اولا که یه غلط املایی داشتی (عصبیی)
بعدش هم:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اگه بهم میل بزنی ممنون می شم آخه ما فقیر بیچاره ها وبلاگ نداریم.
این ور و اون ور پلاسیم.
عزت زیاد