دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

یک روز بد

با خودم قرار میگذارم که دیگه به این موضوع فکر نکنم....

زیر بارون چشمهام رو می بندم و محکم قدم بر می دارم..آروم اما محکم سرم رو بالا می گیرم و می گذارم تمام صورتم با قطرات بارون شسته بشه

یک لحظه دوباره تمام خاطرات تلخ سرریز می شن تو ذهنم...خودم رو می بینم صدای فریادم رو و اشکهایی که گوله گوله از چشمهام سرازیر می شن یادم نمی یاد دیگه کی اینجوری اشک ریخته بودم...

به خودم فکر می کنم به افکاری که خیلی سریع به عمل تبدیل شدن و منی که خیلی متفاوت رفتار کردم...

دلم گرفته زیر بارون می شینم و چشمهام رو می بندم و نفس می کشم و داد می زنم خدایا خسته شدم...چقدر هزینه یک اشتباه

این بار دیگه بغض ندارم فقط احساس می کنم در اثر تمام فشارهایی که تو این چند روز تحمل کردم تمام بدنم گرفته...

شالم رو دور سرم سفت می کنم  ُدستهام رو تو جیب پالتوم می گذارم و به راهم ادامه می دم....

خودم باید تصمیم بگیرم من امروز خیلی تفاوت با من روزهای گذشته پیدا کرده یا نه

 

تمنا...

صدای ساز ،بوی ملایم اودوکلنی که من دوست داشتم، موهای بلند و رها شده، نگاههای پر از تمنا و صدای نفس هایی که هر لحظه بلند تر و بلند تر می شد.....

من خالی از هر احساسم و این من رو عذاب می ده......

منفی ام

منفی ام....

عجیب انرژی منفی از محیط می گیرم و به محیط منتقل می کنم....

خیلی حرفها برای گفتن دارم اما توان نوشتن ندارم...

عجیب این روزهایم گرفته اند....

ترس...

گاهی با خودم فکر می کنم چی می شد چشمهام رو می بستم و بعد که باز می کردم زندگی تغییر کرده بود؟

یا اینکه چی می شد می تونستم دیگه به هیچ چیز فکر نکنم...

گاهی از ترس خواب های آشفته ای که این روزها زیاد به سراغم می یان چشمهام رو نمی بندم و دائم از این پهلو به اون پهلو می شم... نتیجه این می شه که صبح تمام سرم رو دردی عجیب می گیره و چشمهام می سوزه

نمی دونم خودم باید تغییر کنم یا شرایط اطراف رو باید تغییر بدم تا انقدر روحم عذاب نکشه....

من به دنبال آرامشم