یه دونه از بیسکوییت های مادر رو از بسته ش خارج می کنم و اول بو می کنم ناخودآگاه لبخندی به پهنای صورت می زنم و چشمهام رو می بندم....یاد روزهایی می افتم که بیسکوییت های مادر رو توی چایی یا شیر می ریختم و با قاشق می خوردم
بیسکوییت رو آروم توی فنجون چایی می برم و می گذارم دهنم.....طعم خوش کودکی....
بک گراند کامپیوتر رو هر روز با توجه به احساسم عوض می کنم....از بین عکس ها عکس دختری رو انتخاب می کنم که سرش رو به شیشه پنجره تکیه زده و با انتظار عجیبی بارون رو تماشا می کنه....
پر می شم از طعم خوش کودکی و لذت انتظار زیر بارون.....
ناخودآگاه یه حس عجیب..یه حش همیشه مزاحم درونم رو به لرزه می ندازه
صدایی که همیشه در اوج آرامش و اطمینان و لذت بهم طعنه می زنه اگه باز هم.....
سلام..
اگه بازهم ... کاش ادامه میدادی .
متنت زیبا بود ... طعم و خاطرات کودکی و انتظار دنیای ما هم عجیب شده ..
شاد و موفق باشی
سلام.آره واقعا کودکی دوران خوبی بود.پر از صداقت پر از دوست داشتن و پر از خوبی. اما به قول سهراب زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است. امیدواریم همیشه و همه جا موفق و شاد باشی.