-
بارون بارونه
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 14:17
ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن.................... زندگی بهاری یعنی این..... یعنی پرده ها رو بزنی کنار و ببینی آسمون رو مه گرفته و برخورد بارون رو با شیشه احساس کنی.... یعنی کوه رو از پشت پنجره لا به لای ابرها ببینی و وقتی نزدیک تر نگاه می کنی سبزی درختها دلت رو بلرزونه....... بهار بهار باز اومده دوباره باز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 15:51
آخرین روز کاری در سال ۱۳۸۶ بالاخره سال ۸۶ هم تموم شد.... بوی بهار رو دیگه کاملاْ به وضوح احساس می کنم.... برای رسیدن لحظه شنیدن دعای یا مقلب القلوب بی تابم برای لحظه ای که همه دستها به اسمون بلند می شه و همه از خدا می خوان که امسال سال خوبی براشون باشه...سالی بدون مریضی...سلامتی...شادی...برکت لحظه ای که همه همدیگرو در...
-
کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی....
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 14:26
شب جمعه آخر سال....بوی حلوا و یاد آوری خاطرات صحبت از غذا خوردن بود..از تویی که هنوز بقیه پشت میز ننشسته بودن بشقابت رو جمع می کردی و می رفتی صحبت از سکوت بود و توداری...اینکه تو هیچ وقت تودار نبودی و همیشه مامانی باید قبل از هر مراسمی بهت یادآوری می کرد که این حرف رو نزنی ها صحبت از دقت زیاد بود ...اینکه تو همیشه...
-
بگو در شبهای تو چی می گذره
سهشنبه 21 اسفندماه سال 1386 11:07
می دونم که روزهای پایانی ساله و کلی کار دارم می دونم که رئیس و بقیه اعضای واحد نیستن و من باید خیلی از کارها رو انجام بدم می دونم که تلفن واحد دائم زنگ می خوره و واحدهای دیگه جواب کارشون رو می خوان اما با تمام اینهایی ... فنجونم رو بر می دارم و یک قهوه برای خودم درست می کنم کنار پنجره می ایستم و از منظره زیبای کوهها...
-
بهار
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 13:21
زایش طبیعت آغاز شده کاش من جدیدی هم از درون من زاده می شد...که بسی خسته ام از منی که درونم سرکشی می کند و خسته ام از فریادهایی که درونم شکسته می شوند.
-
زمزمه های دلنشین
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1386 12:37
از صبح صدایی توی گوشم زمزمه می کنه... تحمل کن عزیز دل شکسته... بانوی موسیقی و گل..اسطوره عاشق شدن تا من دوباره من بشم دوباره لبخندی بزن... دلبرکم چیزی بگو...به من که از گریه پرم ..............................
-
Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 15:37
هر دقیقه سه شنبه ها معادل چندین دقیقه روزهای معمولی می گذره دوست داشتم الان پشت پنجره کافی شاپ مورد علاقم..کنار شومینه نشسته بودم و فنجون قهوه رو توی دستم می چرخوندم و بوی قهوه داغ رو با تمام توان حس می کردم و زیر لب می خوندم ... I've been alone with you inside my mind And in my dreams I've kissed your lips a thousand...
-
در نظر آنان که پرواز را نمی فهمند
شنبه 4 اسفندماه سال 1386 09:13
آروم می نشینی و فقط نگاهشون می کنی نعجب می کنی اگر قرار دیدن تو بود پس چرا دو تایی نشستن کنار هم و برای هم از خاطرات دو تاییشون تعریف می کنن؟!!!! سعی می کنی بر خلاف همیشه قهوه نیاری شاید دلت می خواد بهشون بفهمونی خیلی از دیدنشون خوشحال نیستی... همه می دونن که تو قهوه خوب درست می کنی و فقط برای کسانی درست می کنی که...
-
یک روز بد
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 09:57
با خودم قرار میگذارم که دیگه به این موضوع فکر نکنم.... زیر بارون چشمهام رو می بندم و محکم قدم بر می دارم..آروم اما محکم سرم رو بالا می گیرم و می گذارم تمام صورتم با قطرات بارون شسته بشه یک لحظه دوباره تمام خاطرات تلخ سرریز می شن تو ذهنم...خودم رو می بینم صدای فریادم رو و اشکهایی که گوله گوله از چشمهام سرازیر می شن...
-
تمنا...
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1386 11:47
صدای ساز ،بوی ملایم اودوکلنی که من دوست داشتم، موهای بلند و رها شده، نگاههای پر از تمنا و صدای نفس هایی که هر لحظه بلند تر و بلند تر می شد..... من خالی از هر احساسم و این من رو عذاب می ده......
-
منفی ام
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 11:45
منفی ام.... عجیب انرژی منفی از محیط می گیرم و به محیط منتقل می کنم.... خیلی حرفها برای گفتن دارم اما توان نوشتن ندارم... عجیب این روزهایم گرفته اند....
-
ترس...
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 10:59
گاهی با خودم فکر می کنم چی می شد چشمهام رو می بستم و بعد که باز می کردم زندگی تغییر کرده بود؟ یا اینکه چی می شد می تونستم دیگه به هیچ چیز فکر نکنم... گاهی از ترس خواب های آشفته ای که این روزها زیاد به سراغم می یان چشمهام رو نمی بندم و دائم از این پهلو به اون پهلو می شم... نتیجه این می شه که صبح تمام سرم رو دردی عجیب...
-
من بودن یا نبودن؟؟؟
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 15:42
زمان می برد تا باور کنم برای برنده شدن باید بر روی برخی احساسات پا بگذارم..... من بودن زیادی گاهی برایم دشوار تمام می شود، اما گذشتن از این من نیز، برایم همتای مرگ است.
-
کبوس های شبانه من
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 12:46
مانده ام میان تمامی کابوس های شبانه ام که عجیب روزهایم را بدرنگ کرده اند... کجای کار لنگ می زند مانده ام.... پ.ن.این روزهایم به تب و ناله می گذرد، خسته ام از این همه مریضی
-
رسم جنگیدن
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 09:36
می خواهم برای تمامی خستگی هایم و تمامی نا آرامی هایم اشک بریزم.... شاید آنچنان که باید رسم جنگیدن را بلد نیستم من تمامی لکه های نورانی کوچکی را که انتهای وجودم می دیدم ،گم کرده ام.....
-
برف
یکشنبه 16 دیماه سال 1386 12:33
برف که می بارد بیش از پبش به ستار بودن خداوند ایمان می آورم این هوای برفی و زمینهای یکدست سفید مرا دعوت به هم آغوشی می کند برای غلتیدن درون این همه سفیدی و ساختن آدمکی دروغین
-
آرامش قبل از طوفان
شنبه 15 دیماه سال 1386 18:04
امروز عجیب آرومم و تو فکر شاید بد از چند روز عصبیی بودن و خسته بودن به یک خلاء رسیدم این حس همیشه من رو می ترسونه چون می دونم بعدش باید منتظر یک انفجار درونی باشم... کار دارم و توان تمرکز دیگه ندارم.... از پنجره اتاق اداره خیابون رو نگاه می کنم تاریکی شب و هزاران چراغ روشن، شهر من تو شب همیشه قشنگ تر بوده من شب رو...
-
من نیازم هر روز تو رو دیدنه...
جمعه 14 دیماه سال 1386 04:59
جایی همین نزدیکی ها تمامی نیازم را فریاد خواهم زد............. کاش کسی صدایم را بشنود............
-
روز پاییزی میلاد تو
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 15:23
برف که می آید دل کندن از رختخواب گرم و بالشت نرم بسی دشوار است. تنها چیزی که ساعت های طولانی دور از خانه را امروز برایم سهل کرده،انتظار برای نوشیدن فنجانی قهوه داغ و گوش دادن به صدای شهیار قنبری ست..... روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری سرد سفر یادت نیست ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر...
-
از خاطر برده ام...
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 14:11
دستانت را گرفتم و گام به گام راهت بردم تا گام برداشتن بیاموزی اما دریغ که به خودم آمدم و دیدم هیچ از گام برداشتن به تنهایی به یاد ندارم
-
دبدار...
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 13:31
روز خوبی خواهد بود..... بعد از روزهای بسیار زیاد،کنار کسی خواهم بود که جزئی از معنای آرامش است.... خدایا برای امروزم سپاس
-
خستگی...
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 08:45
خستگی جسمم را با خواب مداوا می کنم با خستگی روحم چه کنم....................؟
-
دختر کو ندارد نشان پدر....
شنبه 24 آذرماه سال 1386 12:27
سالها پدری را با برخی طرز فکرهای سنتی نکوهش کردم، اکنون خود را می بینم با همان افکار........
-
اتشی میان سفیدیم آرزوست...
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 08:33
هوا سرده و من تا جایی که می تونم خودم رو لا به لای شالهای رنگ و وارنگ و ژاکت های کلفت و نازک می پیچم، خسته ام و دلم می خواد ساعتها بخوابم.....جدا از هرگونه سرو صدا وقیل و قالی...... من خسته ام.....
-
عجیب...
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 12:38
می دانی روزهایم رنگ عجیبی گرفته اند.... عجیب تر از آن بوی غریبی هم می دهند.... در مجموع این روزها عجیب و غریب می گذرد
-
زایش
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 08:36
هر انسانی این چنین زاده می شود............ میان شادی و رنج........ من نیز اینگونه زاده شده ام...
-
زیبا بیاندیش
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 08:58
عجیب دنیا آینه افکار ماست.......... روزها قبل نشسته بودم و امروز را می دیدم.... امروز نشسته ام و افسوس می خورم کاش زیباتر می اندیشیدم... فردا چه خواهم کرد؟ خدا می داند....
-
تمایز
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 13:56
این روزها راحت خشمگین می شوم،راحت فریاد می زنم،راحت گریه می کنم و راحت فراموش می کنم و می بخشم.... غافل از اینکه افرادی هستند که خشمگین نمی شوند،فریاد نمی زنند،گریه نمی کنند اما به راحتی عقب می کشند.........
-
سالروز تولد
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 23:43
لطفا کمی سکوت...... گویا کسی اینجا متولد شده..... ....... ....... سالروز تولدم مبارک.....
-
تلخ مانند...
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 23:02
تلخ شده ام ،این روزها بیشتر نداشته هایم را می شمارم......