-
ماهی ها عاشق می شوند....
شنبه 12 آبانماه سال 1386 21:46
باد سردی روی صورتم میخوره و من اخمهام رو در هم می کنم و با دستهام ژاکتم رو می کشم و سعی می کنم قدمهام رو تند تر کنم درست از پارسال تابستون بود که با سرمایی که تو قلبم ریخت،بدنم هم سرد شد،سرما بد اذیتم می کنه..... موهام روی صورتم می ریزم و با دست کنار می زنمشون و و اشکهام رو که از شدت سرمای اول صبح دراومده با پشت دست...
-
Tango To Evora
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 20:39
با ریتم آهنگ آروم آروم با قایق روی دریاچه به حرکت در می آیم و نسیم ملایم به صورتم برخورد میکنه و موهام رو آروم و با ناز حرکت می ده دستم رو دور گردنم می برم و آروم نوازش می کنم ،خدایا به خاطر پوست شفافم سپاس موهام رو نوازش می کنم و روی شونه هام می ریزم....پروردگارا موهای زیبایم را سپاس قایق میانه دریاچه ست و تمام...
-
من پر از من بودنم...
شنبه 21 مهرماه سال 1386 01:31
من یاد گرفته ام تنها خودم را ببینم،تنها خودم.... می خواهم این روزها کمی بیشتر برای خودم قبل از خواب قصه بخوانم و کمی بیشتر صبحها کناره گوشم را نوازش کنم تا بیدار شوم........ این روزها من پر از من بودنم................................
-
دختری در انتظار پاییز.
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 14:05
چشمانم را بسته ام انتظار می کشم برای روزهای پاییزی تر، گوش کن پاییز آرام آرام گام بر می دارد،گامهایش را خوب می شناسم ،اما من انتظار روزهایی را می کشم که صدای برگها را زیر گامهایم بشنوم و نم نم باران را روی گونه هایم و باد بوزد و من پرت شوم به روزهای پر از خاطره این روزها نمی دانم در آستانه فصلی سردم یا فصلی گرم نمی...
-
دیوار خاطرات...
شنبه 7 مهرماه سال 1386 02:39
تمام اتاق بوی تنت رو می ده. همه جا پر شده از خاطرات دو نفره ای که زیبا ،بزرگ و منحصر به فرد بود......... همه جا پر از رنگ چشمهای تو و رنگ حرفهات شده.... و من تنها میون این همه خاطره ،حتی نفس هم نمی تونم بکشم چقدر گذشته و چقدر دیگه قراره بگذره که من بفهمم تو یه سایه بیشتر نبودی... یه صفحه ار لا به لای یک کتاب بزرگ به...
-
بازی آخر بانو...
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 02:17
از بیرون بر می گردم و هنوز لباس هام رو عووض نکرده فنجون قهوم رو پر می کنم وبا اون یکی دستم هم کتابی رو که سر شبی از شهر کتاب خریدم می گیروم دستم و شروع می کنم به خوندنش... بازی آخر بانو،فنجون قهوه هنوز تو دستمه و لباسهام تنم که به خودم می یامو می بینم صفحه 49 کتابم ساعت نزدیک 2 نیمه شبه و من در عرض 3-4 ساعت کتاب رو...
-
باز هم نیک و بد
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 01:55
امان از این نیک و بد درونم که باز هم به جان هم افتاده اند و نصفه شبی مرا بی خواب و پریشان کرده اند از این همه کشمکش های درونی خسته ام و خسته تز از نیازی که گاه بی نیازی ست و گاه اوج تمنا
-
نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 01:17
افسوس کمی دیر فهمیدم زندگی را نباید خیلی جدی گرفت.... افسوس که تو رفته بودی و من فمیدم نباید به هیچ چیز اعتماد کنم افسوس افسوس.....................
-
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 02:08
راه می روی و دور خودت هزار چرخ می زنی،نمی دانی چگونه امشب را تا صبح باید بگذرانی،عصر از خواب با صدای اذان پریدی و باز هم مثل همیشه احساس کردی صدای قرآن و اذان برای مراسم مرگ کسی ست و چند ثانیه حتی نفس هم نکشیدی..... راه می روی و هزار چرخ دور خودت می زنی و فکر می کنی ،عصر قهوه را جور دیگری درست کردی،طعم همیشه را نمی...
-
به دنیا بگویید بایستد...
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 03:25
من ایستاده ام یا زمان ؟؟؟ چرا من همانم که بودم و زندگی همان است که بود؟؟؟؟؟؟ من گام بر نمی دارم یا زمین سخت و سفت ؟؟؟ من این همه آشفته ام یا هوا آشوب به پا کرده؟؟؟ من بارانیم یا خیسی گونه هایم از آسمان است؟؟؟؟ من دلم تنگ است یا این همه غریبگی از جای دیگری ست؟؟؟؟ به هر حال امشب عجیب منم و من...
-
من مادر
جمعه 9 شهریورماه سال 1386 23:25
دختری با مو های فرفری که دور شون هاش ریخته شده و با یک تل مشکی رنگ نازک جلوب موهاش رو ازروی صورتش کنار زده،تند تند حرکت می کنه و ظرف های نشسته رو جمع می کنه و با دقت زیادی آنها رو اول تمیز می کنه و بعد هم می شو ره و همراه با شستن و آب کشیدن ظرفها زیر لب می خونه :شب که از راه می رسه غربتم باهاش می یاد از تو کوچه های...
-
یا بمان یا گذر کن...
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 17:05
خسته ام می دانی؟ می خواهم سالها همین حا بنشینم ،با من می مانی یا می خواهی گذر کنی؟
-
قصه و جای خالی مادربزرگ
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 01:32
با یکی بود و یکی نبود مادر بزرگها همیشه می پریدم و جایی نزدیک تر از بقیه نوه ها برای خودم می یافتم و زانوهایم را بغل می کردم و چشم می دوختم به دهان آنها و دل می دادم به قصه ها از آن روزها ،سالها می گذرد ودیگر آنها نیسند که بخواهند ما را دورشان چمع کنند و قصه بخوانند اما عجیب از آن روزها برایم باور مانده که تمام قصه...
-
باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم...
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 04:53
عجیب بی خواب شده ام این چند شب اخیر. نمی دانم چرا روزها و شب هایم جایشان را باهم عوض کرده اند. سکوت شب همیشه برایم آرامش و تمرکز همراه داشته،وقتی همه خوابند ،تنها صدای قدمهای خودم را می شنوم،تنها بر روی کاناپه زرشکی رنگ لم می دهم و کتابی و گاه روزنامه ای ورق می زنم و با کانالها ور می روم.. چایی می نوشم و بدنمم را کش و...
-
افسوس ....
جمعه 19 مردادماه سال 1386 01:03
آنقدر روزهای دور را با حسرت به یاد آوردم که فراموش کردم از اکنون لذت ببرم... مرا به خاطر تمام لحظه های شیرینی که کنارت با آه و حسرت گذراندم ببخش
-
کودک درون من....
دوشنبه 15 مردادماه سال 1386 23:17
دختر بچه بازیگوشی گاهی از درونم سرک می کشد، گاه آنچنان خودش را لوس می کند و به دنبال آغوشی برای لب ورچیدن و ناز کردن می گردد که خنده ام می گیرد گاه هم آنچنان سرکش و لجباز می شود که پا بر زمین می کوبد و گریه می کند و هیچ صدایی را نمی شنود... امشب از آن شبها بود که هر دو رویش نمود کرده بودند و مرا گیج و بهت زده که چطور...
-
تعهد یا تنوع
جمعه 12 مردادماه سال 1386 02:11
مدتی ست تمام انگشترها را ابتدا در دست چپم امتحان می کنم...نمی دانم دلم حلقه می خواهد یا تعهد؟؟؟؟ شاید هم هیچ کدام دلم کمی تنوع می خواهد....
-
روزی دوباره خورشید خواهد درخشید
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1386 00:43
می دانی این روزها می آیند تا به من نشان بدهند که زندگی هنوز هم حرفی برای گفتن در پس پرده دارد آری پس پرده همان جا که من و تو می خواستیم دستمان را به آسانی درار کنیم و کنارش بزنیم. این روزها عجیب دلم را خوش کرده ام به آینده روشنی که برای خودم ترسیم کرده ام.می گویند آنچه سرنوشت انسان را تعیین می کند شرایط زندگی او نیست...
-
روزهایی در دوردست
شنبه 16 تیرماه سال 1386 16:51
گذشته هایم را ورق می زنم، چشمانم را می بندم وآینده را تجسم می کنم: من ، کتابهایم، فنجان قهوه و موسیقی آرامی که می خواند: مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی به جانم شعله افکندی مرا دیوانه کردی امشب چه با ناله غم از هر دیده می بارد دلم در سینه می نالد مرا دیوانه کردی مرا دیوانه کردی رفتی مرا تنها به دست غم رها کردی به...
-
باران و حرفهای ناگفته من
جمعه 8 تیرماه سال 1386 01:43
باران که می بارد، مست می شوم و بی اختیار. سرم را از پنجره بیرون می کنم و با باران سخن می گویم دخترکی از آن سوی پنجره اتاقش هاج و واج مرا نگاه می کند.با خودم می گویم گمان نکند من دیوانه ام.؟.. اما گمان هم کند، مگر دیوانه ها چه شان است؟اصلا مگر گمان یک دخترک ، آن هم از نوع غریبه اش باید برای من مهم باشد؟ باز مرا چه...
-
سنگ صبور
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 01:30
تمام دیشب روشنا و تاریک درونم باهم می جنگیدند... چند روزیست عجیب به جان هم افتاده اند و خواب را از چشمانم ربودند.. در نهایت برایشان قصه گفتم تا آرام گرفتند و من هم ساعتی خوابیدم هر دو را در آغوش کشیدم و برایشان خواندم: در زمانهای قدیم سنگی بود به اسم سنگ صبور......دخترک جلویش نشست و گفت:سنگ صبور یا تو بترک یا دل...
-
پشت سر یا پیش رو؟
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 02:07
آرام صدایم می زند، نامم را می خواند ،حضورش آنقدر ملموس نیست که صدایش را به وضوح بشنوم ،تنها در میان همهمه اطرافم،نامم را می شنوم، بر می گردم ،با ابروهایی در هم کشیده و نگاهی سرشار از سرزنش، سرم را پایین می اندازم ،دوباره که نگاه می کنم تنها حضور مبهمش را که می رود تا در روشنایی ناپدید شود می بینم.... روشنای درونم...
-
خاطراتی که به دست باد سپردیمشان
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 03:21
این روزها عجیب دلم برای خاطرات دو تاییمان می سوزد که مروری تکی دارند....
-
آغاز
شنبه 2 تیرماه سال 1386 01:01
می دانی اسمم چیست؟ نامی برایم نهاده اند.بی آنکه بخواهم بی آنکه برایم معنایی داشته باشد یا بهتر بگویم بی آنکه مرا معنا کند. اسمم را امروز تعیین می کنم نامم آغازاست! عجیب است؟ می دانم عجیب است؛ برای تمامی ما که خود را تنها در قالب یک نام معنا کرده ایم عجیب است اما امروز من اینم آغاز....... آغازی برای هر بودنی.....