دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

من مادر

دختری با مو های فرفری که دور شون هاش ریخته شده و با یک تل مشکی رنگ نازک جلوب موهاش رو ازروی ‏صورتش کنار زده،تند تند حرکت می کنه و ظرف های نشسته رو جمع می کنه و با دقت زیادی آنها رو اول تمیز ‏می کنه و بعد هم می شو ره و همراه با شستن و آب کشیدن ظرفها زیر لب می خونه :شب که از راه می رسه ‏غربتم باهاش می یاد از تو کوچه های شب باز صدای پاش می یاد
بعد از اینکه ظرف ها رو شست ،تمام آشپز خونه رو تمیز می کنه روی کابینت ها رو با وسواس پاک می کنه و ‏دستمال می کشه،گاز رو پاک می کنه و زمین رو جارو و طی می زنه
چای یا قهوه رو توی فنجون های مخصوص هر نفر می ریزه و کنار چای یا قهوه بیسکو ییت یا شیرینی هم
‏ می گذراه و چراغ ها رو خاموش می کنه و وارد سالن می شه،دستهاش رو بهم می ماله و با کرم مرطوب می کنه ‏و چندین بار دستهاش رو بهم فشار می ده و بو می کنه و لبخند می زنه، موهاش رو از روی شو نه هاش جمع می ‏کنه و با کش بالای سرش جمع می کنه،کتاب یا مجله رو از روی میز بر می داره و زیر لب زمزمه کنان به اتاق ‏خودش می ره و آهنگی رو که دوست داره می خونه: به رهی دیدم برگ خزان پزمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا ‏بود....‏
دوباره که از اتاق بیرون می یاد هر چیزی که سر راهش باشه رو جمع و جور می کنه و نا خودآگاه در حال پاک ‏کردن و مرتب کردن تمام وسائل خونه ست و زمانی راحت روی تخت یا مبل اتاقش لم می ده که همه چیز سر ‏جای خودش باشه
و اگر کسی خونه باشه امکان نداره صداهایی رو نشنوه که می گن:‏
مثل سیمین شده تمام رفتارهاش،منظم،مرتب، با سلیقه ‏
به تصویر خودم تو آینه دقت بیشتری می کنم ،لبخند می زنم و از اینکه من با سیمین ،مادری که همیشه تحسینش ‏کردم مقایسه شده باشم لذت می برم.‏
این منم دختری که هر روز بیشتر از روز گذشته فرم مادر رو به خودش می گیره با تمام وسواس های اون،رفتار ‏ها،طرز فکرش،نگاه کردنش و حتی به گفته همه طرز راه رفتن و نشستنش
و من خوشحالم....

پ.ن. بوف کور عزیز نمی دونم چه جوری می تونم باهات ارتباط برقرار کنم آدرسی که برام گذاشتی گویا درست نیست.مرسی‏
نظرات 5 + ارسال نظر
هوناز جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ب.ظ http://sadegiha.blogsky.com

سلام
نوشتت منو یاد آرامشی انداخت که مدتهاست ندارم... اگه این دختر خودت باشی واقعا تحسینت میکنم چون من هیچ وقت دوست نداشتم مثل مامانم باشم.

بوف کور جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام دختر پاییز.از اینکه مبینم مینویسی و میخوانی و میبینی خوشحالم.راستی فیلم نگهبان بالتازار به گرارگردانی روبرت برسون رو دیدی.خیلی زیباست.دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم.

ngn.R جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ http://patty.blogsky.com

سلام عزیزم خیلی زیبا بوددددددددددددددددد........
یه سری به من بزن!!!!!!!!!!!
تا بعد بای

[ بدون نام ] شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته زیبایی بود...وآرامش بخش..

هوناز یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:16 ب.ظ http://sadegiha.blogsky.com

سلام ... آپم . گفتم خبر بدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد