تمام دیشب روشنا و تاریک درونم باهم می جنگیدند...
چند روزیست عجیب به جان هم افتاده اند و خواب را از چشمانم ربودند..
در نهایت برایشان قصه گفتم تا آرام گرفتند و من هم ساعتی خوابیدم
هر دو را در آغوش کشیدم و برایشان خواندم: در زمانهای قدیم سنگی بود به اسم سنگ صبور......دخترک جلویش
نشست و گفت:سنگ صبور یا تو بترک یا دل من.....
قصه ای دوست داشتنی یادآور نوازشهای دوران خوش کودکی و عطر آغوش مادر بزرگ ......
سلام
زیبا بود.
عمری گذشت و به امید اشارتی
چشمی بر آن دو گوشه ابرو نهاده ایم
موفق باشی
Midoni man 1000 bar in dastanaye Samade Behrani ro khondam v hanoozam nemidonam chera sang tarekid v dokhtare na!
زاده زمستانم
سرد و بی روح
ای کاش در ژرفای وجودم گرمایی بود
ای کاش بهاری هم وجود داشت
امید وارم خرد شدن برگ های پاییزی زندگی ات را زیر قدم هایت حس نکنی Take care
معمار تنها
سلام
تبادل لینک؟