آرام صدایم می زند، نامم را می خواند ،حضورش آنقدر ملموس نیست که صدایش را به وضوح بشنوم ،تنها در میان همهمه اطرافم،نامم را می شنوم، بر می گردم ،با ابروهایی در هم کشیده و نگاهی سرشار از سرزنش، سرم را پایین می اندازم ،دوباره که نگاه می کنم تنها حضور مبهمش را که می رود تا در روشنایی ناپدید شود می بینم....
روشنای درونم صدایم می زند: دختر پاییز...لبخند بزن ،گامهایش را دنبال کن
صدای تاریک درونم را می شنوم : در آن روشنایی جایی را نخواهی یافت،برگرد پشت سرت را بنگر
دیگر تنها صدای مبهم روشنا و تاریک را می شنوم ،برای هم خط و نشان می کشند،بی توجه به حضورشان چشمهایم را می بندم
درون قلبم لرزه ای حس می کنم ، نگاهم را به روشنایی می دوزم و گام بر می دارم
زیر لب می خوانم:
این منم آغاز.........
پ.ن. فکر می کنم باید این رو بگم که اصلا منظور من فرد نیست.( من درارتباط با رابطه 2 نفره صحبت نکردم)کسی که در بالا بهش اشاره کردم بالاتر از یک شخصه....(شاید یک باور)
ول کنید این دو نفر بودن را.........
سلام
به وبلاگ تازه تاسیستون تبریک می گم
امید وارم موفق باشید
دلت همیشه شاد و هیچ وقت گزارتون به وبلاگ من نیافته
من از نوشته هایی اینچنینی که خواننده را به تعمق میکشاند خوشم میاد ... نوشته های شما را میگویم !
سلام دختر پاییز نازنینم
عزیز گلم هیچ گاه لازم نیست که توضیح بدی . بگذار ذهن خواننده آن را بیابد و خوب هر برداشتی که کند میتواند درست باشد . آن کس که نفهمد که تو از چه سخن میرانی . خب ، بگذار نفهمد . بگذار او آن گونه که زندگی را درک میکند به ادراک خدا دست یابد . فروغ فرخزاد هم لازم ندانست که توضیح دهد آنچه را که در فکرش بود . زیبا نوشته از دل برآمده ات بر دلم نشست . سرشار از لحظه های عمیق با وی بودن باش . بدرود دختر پاییزی