باران که می بارد، مست می شوم و بی اختیار.
سرم را از پنجره بیرون می کنم و با باران سخن می گویم
دخترکی از آن سوی پنجره اتاقش هاج و واج مرا نگاه می کند.با خودم می گویم گمان نکند من دیوانه ام.؟..
اما گمان هم کند، مگر دیوانه ها چه شان است؟اصلا مگر گمان یک دخترک ، آن هم از نوع غریبه اش باید برای من مهم باشد؟
باز مرا چه شده؟همیشه گمان دیگران برایم مهم بوده.... و این مرا می ترساند....
روشنای وجودم دستم را می گیرد و می گوید کاری را که دوست داری بکن و فراموش کن چشمهایی تو را می نگرد، تاریک اما چیز دیگری می گوید، صدایش را بالا می آورد و می گوید پنجره را ببند و سر جایت بنشین و باران را نگاه کن مانند او...
او؟؟؟؟؟؟اصلا برایم مهم نیست..پیشنهاد روشنا را دوست دارم
با پاهای برهنه به حیاط می روم و سرم را سوی آسمان بلند می کنم و می خندم.........چشمهایم را می بندم و هرچه می خواهم با باران می گویم.
چشمانم را که باز می کنم هنوز دحترک نگاهم می کند برایش دست تکان می دهم ...
سلام...
اولین پست وبلاگت رو که نوشته بودی، خوندم... همون موقع... چیزی به دهنم نرسید... فقط یاد کتاب کوه پنجم افتادم...
اگه تو هم دوست داشته باشی، می خوام خواهش کنم بیشتر با هم آشنا بشیم...
منم یه دخترم... متولد ماه مهر... و با روحیات کاملا مهری...
شاد باشی و همیشه سلامت...
سلام
بگیر فطره ام ، اما مخور ، برادر جان
که من در این رمضان قوت غالبم غم بود
آری همه مون با پای برهنه میام و با پای برهنه می ریم.خ.دت رو اذیت نکن. دختر پاییزی . ممنون از اینکه بهم سر می زنی.
موفق باشی
سلام ... جالب بود
سلام...
ممنون که به وبلاگم سر زدی... خوشحال شدم...
راستش من خیلی وقته که وبلاگ می نویسم... از سال ۸۳ و تا حالا چندتا وبلاگ داشتم... اگه نوشته های منو بخونی خوشحال می شم و اونطوری بیشتر می تونی منو بشناسی...
اونوقت اگه دوست داشته باشی، برام یه میل بذاری، ممنون می شم...
شاد باشی و همیشه سلامت...
Man baroon ke miad aslan khoshhal nemisham! Bekhosos age shor shor byad hame ostokhonam ham dard migire:( Vali sedasho doost daram, vaghti to khonam v hame ja aroome