دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

چشمهام رو می بندم و صدات رو می شنوم که بهم می گی دستهات رو بهم بده...ازم می خوای کنارت باشم تا آرومم کنی...نمی دونم چرا باهات لج می کنم چرابهت می گم نمی خوام باشی...در صورتی که توی دلم آرزو می کنم بیشتر اصرار کنی و منو با زور بکشونی سمت خودت

گاهی فکر می کنم وقتی چیزی رو می خوام خیلی بداخلاق می شم نمی دونم چرا حرف

نمی زنم و انتظار دارم بفهمی که دلم چی می خواد..

می خواستم با خودم تنها باشم اما دوست داشتم تو همون دورو بر باشی...می خواستم نگاهت رو حس کنم،بدونم هستی ،می دونی گاهی دلم می خواد ازت فاصله بگیرم اما دوست دارم تو این فاصله رو بشکنی،دوست دارم بفهمی که به بودنت نیاز هست اما از دور

این روزها تلخم،مثل بادومی که با ولع بر می داری تا بخوری اما از تلخیش تمام وجودت بهم

 می ریزه،طعم تلخ خودم رو حس می کنم می دونم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد