خوب می دونم که خودم نیاز دارم با کسی حرف بزنم و گریه کنم؛می دونم نیاز دارم کسی تمام حرفهام رو بشنوه و سکوت این همه مدتم رو بشکنه
اما تا می خوام حرف بزنم هزاران هزار نگرانی و فکر ؛هزاران ملاحظه تو ذهنم می یاد و با خودم تکرار می کنم اگر اینجور بشه و اگر اون اتفاق بیفته چی
فکر می کنم برای حرف زدن اول باید کلی توضیح بدم تا طرف مقابل بدونه چرا و چطور من این کار رو کردم؛فکر می کنم باید راجع به موقعیت مکانی و زماین اول حسابی مقدمه چینی بکنم تا طرف بتونه من رو بفهمه
اما همین که دهن باز می کنم تا بگم احساس می کنم حرفم حرفی نیست که بشه زد
من به خودم بد کردم؛من با خودم جنگیدم؛من خودم رو ندیدم و خودم رو له کردم
من خودم رو در برابر خیلی آدمهایی که نباید؛شکستم
من مرزهای زیادی رو شکستم ؛مرزهایی که برای کشیده شدن دوبارشون خیلی عذاب کشیدم
من؛من رو از دست دادم
سلام. منم دارم می نویسم تا شاید این ذهن مشوش کمی آروم بگیره.