خانوم ع.ف نمی دونم می تونی درک کنی یا نه که وقتی کسی این حرفهایی رو که من شنیدم بشنوه اونم از یک آدم مطمئن چه حالی می شه...می دونی بارها تو این چند سال اخیر حس کرده بودم اما باور نمی کردم من به این چیزها اعتقادی نداشتم...فکر می کردم این حرفها و کارها مال زمانیه که همه بی سواد بودن و تنها تفریحشون حرف زدن پشت سر خاله خانباجی ها و طلسم و جادو جنبل بوده.....
نمی دونم بهت چی بگم...نمی دونم از این به بعد میتونم باهات حرف بزنم و تو رون نگاه کنم یا نه
فقط می تونم بگم دیشب برای اولین بار من...منی که هیچ وقت کسی اینجوری ندیده بودم نفرت رو احساس کردم و گفتم نمی گذارم کاری رو که شروع کردی تموم کنی
امیدوارم یک روز همه بفهمن تو کی هستی و چه کاره ای
دلم خیلی شکست خیلی
نمی دونم هنوز هم به این مزخرفات اعتقاد دارم یا نه اما هر وقت تصوریش تو ذهنم می یاد تمام تنم تیر می کشه و بغض می کنم ...
من نمی گذارم کاری رو که می خوای انجام بدی
من مثل تو این کارها رو بلد نیستم...اما آه من رو درآوردی....