دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

ماهی ها عاشق می شوند....

باد سردی روی صورتم میخوره و من اخمهام رو در هم می کنم و با دستهام ژاکتم رو می کشم و سعی می کنم قدمهام رو تند تر کنم
درست از پارسال تابستون بود که با سرمایی که تو قلبم ریخت،بدنم هم سرد شد،سرما بد اذیتم می کنه.....
موهام روی صورتم می ریزم و با دست کنار می زنمشون و و اشکهام رو که از شدت سرمای اول صبح دراومده با پشت دست پاک می کنم....
سوار سرویس شرکت می شم و تو کل مسیر سرم رو می چسبونم به شیشه و بیرون رو نگاه می کنم
به زندگی که جریان داره، به مردمی که هفته رو با هدف شروع کردند و به خودم که هفته رو خوب آغاز نکردم
...................

برگشتم خونه و دراز کشیدم رو تختم و آهنگ tango to ٍٍEvora رو گوش می دم و براونی و قهوه می خورم و فکر می کنم چقدر عصبی و غمگینم...
.......
می خوام بخوابم ،یه مشت قرصهای سبز و صورتی و کپسول های رنگی رو با هم میخورم به این امید که فردا بهتر آغاز بشه.....

Tango To Evora

با ریتم آهنگ آروم آروم با قایق روی دریاچه به حرکت در می آیم و نسیم ملایم به صورتم برخورد میکنه و موهام رو آروم و با ناز حرکت می ده
دستم رو دور گردنم می برم و آروم نوازش می کنم ،خدایا به خاطر پوست شفافم سپاس
موهام رو نوازش می کنم و روی شونه هام می ریزم....پروردگارا موهای زیبایم را سپاس
قایق میانه دریاچه ست و تمام اطرافم با آهنگ زمزمه می کنن لالا لالا لال الالا
دلم می خواد برقصم ،دستهام رو از هر سمت می کشم و خودم رو حرکت می دم مثل یه برگ که با وزش باد حرکت می کنه،یا ریتم آهنگ خودم رو حرکت می دم....پروردگارا ،بدن توانایم را سپاس.......
سرم رومی گردونم و با دیدن مناظر و حس کردن زیبایی ها سرم رو روبه آسمون بلند می کنم....پروردگارا چشمهای بینایم را سپاس........

چشمهام رو باز می کنم و با به یاد آوردن منظره ای که دیدم لبختند می زنم ،موزیک رو از ابتدا گوش می دم و همراهش می خونم.....

من پر از من بودنم...

من یاد گرفته ام تنها خودم را ببینم،تنها خودم....

می خواهم این روزها کمی بیشتر برای خودم قبل از خواب قصه بخوانم و کمی بیشتر صبحها کناره گوشم را نوازش کنم تا بیدار شوم........

این روزها من پر از من بودنم................................

دختری در انتظار پاییز.

چشمانم را بسته ام انتظار می کشم برای روزهای پاییزی تر،
گوش کن پاییز آرام آرام گام بر می دارد،گامهایش را خوب می شناسم ،اما من انتظار روزهایی را می کشم که صدای برگها را زیر گامهایم بشنوم و نم نم باران را روی گونه هایم و باد بوزد و من پرت شوم به روزهای پر از خاطره

این روزها نمی دانم در آستانه فصلی سردم یا فصلی گرم
نمی دانم گرمای درونم را باور کنم که گاه مانند آتشی زبانه می کشد و به جانم می افتد،یا سرمای دستانم را که سوزش تمام اندامم را به لرزه می اندازد....

این منم زنی تنها در آستانه پاییزی به رنگ خاطره

دیوار خاطرات...

تمام اتاق بوی تنت رو می ده.
همه جا پر شده از خاطرات دو نفره ای که زیبا ،بزرگ و منحصر به فرد بود.........
همه جا پر از رنگ چشمهای تو و رنگ حرفهات شده....
و من تنها میون این همه خاطره ،حتی نفس هم نمی تونم بکشم
چقدر گذشته و چقدر دیگه قراره بگذره که من بفهمم تو یه سایه بیشتر نبودی...
یه صفحه ار لا به لای یک کتاب بزرگ به اسم زندگی.......
باز پاییز و زمستون اومد و من رو برد به تمام خاطرات زیبایی که داشتشون مانع بزرگیه برای تجربه های جدید...
نمی دونم چرا امشب انقدر حال و هوای دلم گرفته و بارونیه