دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

بازی آخر بانو...

از بیرون بر می گردم و هنوز لباس هام رو عووض نکرده فنجون قهوم رو پر می کنم وبا اون یکی دستم هم کتابی رو که سر شبی از شهر کتاب خریدم می گیروم دستم و شروع می کنم به خوندنش...
بازی آخر بانو،فنجون قهوه هنوز تو دستمه و لباسهام تنم که به خودم می یامو می بینم صفحه 49 کتابم

ساعت نزدیک 2 نیمه شبه و من در عرض 3-4 ساعت کتاب رو تموم کردم،مثل همیشه که ذهنم جایی دورتر از اتاق در حرکته کف زمین دراز می کشم و چشم می دوزم به سقف و می رم تو نقش گل بانو...

با خودم فکر می کنم توی دنیایی که همه سطحی نگرن و با متر خودشون انسانها رو اندازه می گیرن،زیاد دونستن آدمها بازتاب زیبایی نداره

یعد از مدتها خوندن یک رمان ،تنوع خوبی بود
ذهنم بدجوری درگیر خوندن کتابهایی بود که من گم شده رو بتونم درونشون پیدا کنم

باز هم نیک و بد

امان از این نیک و بد درونم که باز هم به جان هم افتاده اند و نصفه شبی مرا بی خواب و پریشان کرده اند
از این همه کشمکش های درونی خسته ام و خسته تز از نیازی که گاه بی نیازی ست و گاه اوج تمنا

نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی

افسوس کمی دیر فهمیدم زندگی را نباید خیلی جدی گرفت....
افسوس که تو رفته بودی و من فمیدم نباید به هیچ چیز اعتماد کنم
افسوس
افسوس.....................

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

راه می روی و دور خودت هزار چرخ می زنی،نمی دانی چگونه امشب را تا صبح باید بگذرانی،عصر از خواب با صدای اذان پریدی و باز هم مثل همیشه احساس کردی صدای قرآن و اذان برای مراسم مرگ کسی ست و چند ثانیه حتی نفس هم نکشیدی.....

راه می روی و هزار چرخ دور خودت می زنی و فکر می کنی ،عصر قهوه را جور دیگری درست کردی،طعم همیشه را نمی داد مثل همیشه با نوشیدنش در اوج آسمان چرخ نزدی

راه می روی و هزار چرخ می زنی و فکر می کنی،چقدر با دیگران غریبگی می کنی،حوصله مهما نی های شلوغ را نداری،دوست داری ساعت ها قدم بزنی یا جایی بشینی و چیزی بنوشی،فکر می کنی شاید بهتر است مهما نی آخر هفته را کنسل کنی و وان را پر از آب کنی و دراز بکشی و چشمانت را ببندی و تو باشی و تو

راه می روی و هزار و یکمین چرخ را هم می زنی و با خود فکر می کنی دوست داری چه کنی؟کنار آلبوم عکسهای تازه چاپ شده می نشینی و تمام دورت را می کنی پر از عکس،یک مورد مشترک توجهت را جلب می کند: لبخندی از ته دل در تمام عکسها... این ژست را خیلی دوست داری که یک ردیف از دندانهایت در عکس معلوم باشد و گردی صورتت مشخص تر... تو می خندی،حرف می زنی ،می خندانی در جمعی اما......فقط خودت می دانی وقتی می خندیدی به چه فکر می کردی...یادت می آید همان لحظه داشتی می گفتی بس است دیگر می خواهم چشمانم را ببندم و تنها باشم، می خواهم دستانم را دراز کنم کسی هست که دستانم را بگیرد؟؟؟

این بار نه راه می روی و نه چرخ می زنی،فقط و فقط چشمانت را بسته ای و فکر می کنی چقدر به حرف دلت گوش داده ای و دستش را گرفته ای و هر جا که خواسته برده ای و گردانده ای....احساس می کنی بیش از حد به میلش بودی دیگر حرفت را نمی خواند...


این بار چشمانت باز است و عصبانی خیره می شوی به عکسها و می گویی لعنتی نخند..... خودت باش...

به دنیا بگویید بایستد...

من ایستاده ام یا زمان ؟؟؟
چرا من همانم که بودم و زندگی همان است که بود؟؟؟؟؟؟
من گام بر نمی دارم یا زمین سخت و سفت ؟؟؟
من این همه آشفته ام یا هوا آشوب به پا کرده؟؟؟
من بارانیم یا خیسی گونه هایم از آسمان است؟؟؟؟
من دلم تنگ است یا این همه غریبگی از جای دیگری ست؟؟؟؟
به هر حال امشب عجیب منم و من...