آرام صدایم می زند، نامم را می خواند ،حضورش آنقدر ملموس نیست که صدایش را به وضوح بشنوم ،تنها در میان همهمه اطرافم،نامم را می شنوم، بر می گردم ،با ابروهایی در هم کشیده و نگاهی سرشار از سرزنش، سرم را پایین می اندازم ،دوباره که نگاه می کنم تنها حضور مبهمش را که می رود تا در روشنایی ناپدید شود می بینم....
روشنای درونم صدایم می زند: دختر پاییز...لبخند بزن ،گامهایش را دنبال کن
صدای تاریک درونم را می شنوم : در آن روشنایی جایی را نخواهی یافت،برگرد پشت سرت را بنگر
دیگر تنها صدای مبهم روشنا و تاریک را می شنوم ،برای هم خط و نشان می کشند،بی توجه به حضورشان چشمهایم را می بندم
درون قلبم لرزه ای حس می کنم ، نگاهم را به روشنایی می دوزم و گام بر می دارم
زیر لب می خوانم:
این منم آغاز.........
پ.ن. فکر می کنم باید این رو بگم که اصلا منظور من فرد نیست.( من درارتباط با رابطه 2 نفره صحبت نکردم)کسی که در بالا بهش اشاره کردم بالاتر از یک شخصه....(شاید یک باور)