دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

سنگ صبور

تمام دیشب روشنا و تاریک درونم باهم می جنگیدند...
چند روزیست عجیب به جان هم افتاده اند و خواب را از چشمانم ربودند..
در نهایت برایشان قصه گفتم تا آرام گرفتند و من هم ساعتی خوابیدم
هر دو را در آغوش کشیدم و برایشان خواندم: در زمانهای قدیم سنگی بود به اسم سنگ صبور......دخترک جلویش
نشست و گفت:سنگ صبور یا تو بترک یا دل من.....

قصه ای دوست داشتنی یادآور نوازشهای دوران خوش کودکی و عطر آغوش مادر بزرگ ......

پشت سر یا پیش رو؟

آرام صدایم می زند، نامم را می خواند ،حضورش آنقدر ملموس نیست که صدایش را به وضوح بشنوم ،تنها در میان همهمه اطرافم،نامم را می شنوم، بر می گردم ،با ابروهایی در هم کشیده و نگاهی سرشار از سرزنش، سرم را پایین می اندازم ،دوباره که نگاه می کنم تنها حضور مبهمش را که می رود تا در روشنایی ناپدید شود می بینم....
روشنای درونم صدایم می زند: دختر پاییز...لبخند بزن ،گامهایش را دنبال کن
صدای تاریک درونم را می شنوم : در آن روشنایی جایی را نخواهی یافت،برگرد پشت سرت را بنگر
دیگر تنها صدای مبهم روشنا و تاریک را می شنوم ،برای هم خط و نشان می کشند،بی توجه به حضورشان چشمهایم را می بندم
درون قلبم لرزه ای حس می کنم ، نگاهم را به روشنایی می دوزم و گام بر می دارم

زیر لب می خوانم:

این منم آغاز.........

پ.ن. فکر می کنم باید این رو بگم که اصلا منظور من فرد نیست.( من درارتباط با رابطه 2 نفره صحبت نکردم)کسی که در بالا بهش اشاره کردم بالاتر از یک شخصه....(شاید یک باور)

خاطراتی که به دست باد سپردیمشان

این روزها عجیب دلم برای خاطرات دو تاییمان می سوزد که مروری تکی دارند....

آغاز

 

می دانی اسمم چیست؟

نامی برایم نهاده اند.بی آنکه بخواهم بی آنکه برایم معنایی داشته باشد یا بهتر بگویم بی آنکه مرا معنا کند.

اسمم را امروز تعیین می کنم نامم آغازاست!

عجیب است؟

می دانم عجیب است؛ برای تمامی ما که خود را تنها در قالب یک نام معنا کرده ایم عجیب است اما امروز من اینم آغاز....... آغازی برای هر بودنی.....