دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

....

این روزها خودم کاملاْ احساس می کنم هورمونهایم به نوعی اختلال پیدا کرده اند آن هم اساسی

یک لحظه شاد و خندان و لحظه ای در اوج غم و نا امیدی تنها بدی های روزگار را می بینم

 

نمی دانم می خواهم در آغوشت آرام بگیرم یا در آغوشت فریاد بزنم

نمی دانم نیاز بودنت را با حس نخواستن لحظه ایت چگونه همسو سازم؟

تو بزن تا من برقصم

پس از این زاری مکن

هوس یاری مکن

تو ای ناکام دل دیوانه..............

 

این روزها دلم می خواهد لای پنجره را باز بگذارم تا باد بوزد و گاه آرام و گاه آنچنان تند پرده ها را به رقص درآورد.

این روزها دلم می خواهد دستانت را بگیرم و باهم با آوای درونمان آنچنان برقصیم که نه من نای حرف زدن داشته باشم نه تو

این روزها دلم می خواهد دنیا را به سازم خودم به رقص درآورم

 

پ.ن. تجربه جدیدی را در راه دارم...پرم از ترس و اضطراب

خاطره

دوست داشتم خاطره داشته باشم...خاطره ای که هر وقت بهش فکر می کنم لبخند بزنم...

دوست داشتم بین روزها ..یه روز متمایز داشته باشم که وقتی بهش فکر می کنم گونه هام سرخ بشه

دلم خواست بین تمام آهنگ هایی که تو لیست مورد علاقه م هست به یکسری حساسیت بیشتری پیدا کنم

و این اتفاق افتاد...

از نیمه های شب بهش فکر می کردم که آیا زمانش رسیده که این خاطره برام ساخته بشه یا نه

می ترسیدم که نکنه اونجوری که من دوست دارم پیش نره...نکنه بعد پشیمون بشم

سرکار تمام حواسم پیش تصمیم بود..نمی تونستم درست کار کنم ترجیح دادم مرخصی بگیرم و برگردم خونه

ساعت ۱۱ خونه بودم...

به سرعت کارامو کردم غذا آماده کردم کیک پختم قهوه درست کردم و حاضر شدم

ساعت ۱۲:۱۵ زنگ در...دیدن چهره آشنا و اتمام تمام حس های بد....

 

و یکشنبه ۱ اریبهشت ۱۳۸۷ برای من خاطره ای شد با بوی بهار و عود ...با طعم پاستا و کیک و قهوه...و ....

 

کودکی هایم کجاست.............

یه دونه از بیسکوییت های مادر رو از بسته ش خارج می کنم و اول بو می کنم ناخودآگاه لبخندی به پهنای صورت می زنم و چشمهام رو می بندم....یاد روزهایی می افتم که بیسکوییت های مادر رو توی چایی یا شیر می ریختم و با قاشق می خوردم

بیسکوییت رو آروم توی فنجون چایی می برم و می گذارم دهنم.....طعم خوش کودکی....

بک گراند کامپیوتر رو هر روز با توجه به احساسم عوض می کنم....از بین عکس ها عکس دختری رو انتخاب می کنم که سرش رو به شیشه پنجره تکیه زده و با انتظار عجیبی بارون رو تماشا می کنه....

پر می شم از طعم خوش کودکی و لذت انتظار زیر بارون.....

 

ناخودآگاه یه حس عجیب..یه حش همیشه مزاحم درونم رو به لرزه می ندازه

صدایی که همیشه در اوج آرامش و اطمینان و لذت بهم طعنه می زنه اگه باز هم.....

 

ماه من غصه نخور گریه پناه آدمهاست...........

دوست دارم با چادر نماز سفیدم راه برم ، سر سجاده بنشینم و اشک بریزم
امشب از اون شبهاست که من دوست دارم گریه کنم، کاملاً بدون دلیل
دوست دارم آسمون رو نگاه کنم و حس کنم خدا داره نگاهم می کنه و بهم لبخند می زنه


امشب پر از نیاز شکستنم