دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

دست نوشته های یک ذهن پراکنده

من می اندیشم پس هستم،چون هستم شک می کنم،چون شک می کنم باید جستجو کنم،چون جسنجو می کنم،امکان دارد خطا کنم، پس حق خطا دارم

چشمهام رو می بندم و صدات رو می شنوم که بهم می گی دستهات رو بهم بده...ازم می خوای کنارت باشم تا آرومم کنی...نمی دونم چرا باهات لج می کنم چرابهت می گم نمی خوام باشی...در صورتی که توی دلم آرزو می کنم بیشتر اصرار کنی و منو با زور بکشونی سمت خودت

گاهی فکر می کنم وقتی چیزی رو می خوام خیلی بداخلاق می شم نمی دونم چرا حرف

نمی زنم و انتظار دارم بفهمی که دلم چی می خواد..

می خواستم با خودم تنها باشم اما دوست داشتم تو همون دورو بر باشی...می خواستم نگاهت رو حس کنم،بدونم هستی ،می دونی گاهی دلم می خواد ازت فاصله بگیرم اما دوست دارم تو این فاصله رو بشکنی،دوست دارم بفهمی که به بودنت نیاز هست اما از دور

این روزها تلخم،مثل بادومی که با ولع بر می داری تا بخوری اما از تلخیش تمام وجودت بهم

 می ریزه،طعم تلخ خودم رو حس می کنم می دونم...

 

نفرین

خانوم ع.ف نمی دونم می تونی درک کنی یا نه که وقتی کسی این حرفهایی رو که من شنیدم بشنوه اونم از یک آدم مطمئن چه حالی می شه...می دونی بارها تو این چند سال اخیر حس کرده بودم اما باور نمی کردم من به این چیزها اعتقادی نداشتم...فکر می کردم این حرفها و کارها مال زمانیه که همه بی سواد بودن و تنها تفریحشون حرف زدن پشت سر خاله خانباجی ها و طلسم و جادو جنبل بوده.....

نمی دونم بهت چی بگم...نمی دونم از این به بعد میتونم باهات حرف بزنم و تو رون نگاه کنم یا نه

فقط می تونم بگم دیشب برای اولین بار من...منی که هیچ وقت کسی اینجوری ندیده بودم نفرت رو احساس کردم و گفتم نمی گذارم کاری رو که شروع کردی تموم کنی

امیدوارم یک روز همه بفهمن تو کی هستی و چه کاره ای

دلم خیلی شکست خیلی

نمی دونم هنوز هم به این مزخرفات اعتقاد دارم یا نه اما هر وقت تصوریش تو ذهنم می یاد تمام تنم تیر می کشه و بغض می کنم ...

من نمی گذارم کاری رو که می خوای انجام بدی

من مثل تو این کارها رو بلد نیستم...اما آه من رو درآوردی....

 

چراغ ها را من خاموش می کنم...چراغ ها رو من روشن می کنم

صبح ها اولین نفر از خواب بلند می شم و چراغ حال رو خاموش می کنم .....

بارها شده وقتی آب به صورتم می زنم و خودم رو توی آینه نگاه می کنم برای لحظه ای مات می شم و با خودم تکرار میکنم این منم توی آیینه؟

آروم سمت آشپزخونه می رم و برای خودم کافی درست می کنم و هر روز به مکالمات شب پیش فکر میکنم و گاهی لبخند می زنم و گاهی هم با خودم قرار می گذارم که دیگه این کار یا اون کار رو نکنم....

لباس می پوشم و از خونه بیرون می یام چراغ های راه پله رو من خاموش می کنم...چراغ های سر در رو خاموش می کنم و از خونه می زنم بیرون...

آدمهای توی مسیر دیگه همه برام آشنان...به بعضی ها لبخند می زنم و نگاهم رو از بعضی ها می دزدم...

به ایستگاه سرویس می رسم و از دکه روزنامه فروشی روزنامه می خرم..هر روز همشهری و دنیای اقتصاد..روزهای شنبه هفته نامه سلامت...

تا زمانی که سرویس بیاد نگاهی به تیترها می کنم....

توی مسیر تا اداره سرم رو تکیه می دم به پنجره و خاطراتم رو مرور میکنم

این روزها زود می رسم...گاهی از آسانسور و گاهی از پله ها استفاده می کنم تا به طبقه ۸ برسم....

زودتر از همه می رسم و چراغها رو دونه دونه روشن می کنم تا سالن تیره و تاریک روشن بشه

کلید رو توی قفل در می پیچونم و روز شروع می شه............

گریه کن گریه قشنگه.....

-دو روز اخیر عجیب بد خلق و گرفته ام...

-هیچ بهانه قابل توجیهی در اطرافم نیست...فقط بی حوصله ام و دلم می خواد غر بزنم و عصبی باشم و مثل بچه ها پا بکوبم زمین و با هیچ کس حرف نزنم و از هیچ کس تعریفی نشنوم و فقط من باشم و من...دوست دارم بخوابم و چشمهام رو ببندم و فقط خواب هاب آروم ببینم

-خواهری بعد از ۲-۳ ماه داره میاد و من باز هم بداخلاقم...دوست ندارم وقت هایی که پیش ماست من بی حوصله باشم و رو تخت دراز بکشم مثل انسانهای بیکار

-دلتنگی رو هم باید به این روزها اضافه کنم...وابسته شدم و کمی تا قسمتی از ترس تکرار گذشته از حسی که دارم می ترسم...

-با اینکه هیچ چیز با گذشته قابل قیاس نیست نه من آدم سابقم..نه دیگری یکی مثل گذشته ها

-این روزها به اندازه تمام سال شیرین و شکلات و کیک خوردم..میلیم به خوراکیهای شیرین بسیار زیاده و عجیب اشتها دارم...

-احتمالاْ به زودی حس بدی ناشی از اضافه وزن رو هم خواهم گرفت و تمام وزنی رو که کم کردم جبران خواهم کرد............

 

عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه

تولدت یادم بود...

از همون روز نه..از یک هفته قبل یادم بود

می دونستم به چی فکر می کنی ..می دونستم چی تو ذهنته دلم می خواست مثل پارسال بهت زنگ می زدم و برات آهنگ تولد مبارک پخش می کردم و با اینکه می دونستم کسی تو بغلته برات آرزوی خوشبختی می کردم...

امسال اما همه چیز فرق داشت...نه من اون دختر پاییزی سابقم و نه تو اون مرد اردیبهشتی که من می شناختم

امسال آرزوی من برای تولدت بهترین ها کنار کسی بود که انتخاب کردی...

می دونم باورش برات سخته اما من انقدر بزرگ شدم که از آرامش و عشق تو خوشحال باشم

امسال بهت زنگ نزدم حتی مسیج هم ندادم...گفتم بگذارم روزتون در آرامش دو نفره بگذره

اما تمام روز بهت فکر می کردم به تمام دو سالی که تولدت رو بودم و دیدم.....

۱۳ام و توی ۲۶ ساله.....

هنوز هم برام عزیزی و هنوز هم هر سال خودم در درون خودم تولدت رو جشن می گیرم و می دونم این کار رو تا آخر عمر خواهم کرد....

دلم می خواد زندگی کنم..........